باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

نوشته ای بر آب

خسته هستم ولی این خستگی را به دل می خرم ورق می زنم روزنامه ای را که شاید خبری از گمشده ام بجویم در بین حلقه های اشک جمع شده بار دیگر چهره معصوم ترا مجسم می کنم که در هاله ای که دورش زده شده تبسم می کند نمیدونم بار دیگر صدای دق البابت راخواهم شنید یا نه

برای کسی که دیگر نمی خواند

دیگر بس است زوضه خوانی برای قبری که مرده ای ندارد نوشته هایت همیشه در یک یک اعضایم اثز می گذارد اینگار سرب داغی است که بجای خون در رگ هایم جاری شده است می خوانمت نثر هایی را که به شعر شباهت دارد اینگار زمزمه ی است برای آرامش من و یا شعله ای برای روشن کردن سیگار درونم بنویس که نوشتنت نویدی است برای دیدن تو دلم می خواهد که این سمفونی ات همیشه جاوید در تالار روحم نواخته شود

تقدیم به آنا

تقدیم به آنا دنبال گل واژه هایی هستم که به پایت بریزم باز هم دیر به مقصد رسیدم محلی که تو باید باشی ولی نیستی تو هم مثل آن بچه های کوچکی هستی که نیمه شب زنگ خانه ها را بصدا در می آوردند و وقتی در باز می شود هیچ چیز جز تاریکی نیست نمیدانم چرا برای دیدنت اینقدر شتاب دارم که به واژه های چه زود دیر می شود بار دیگر بر نخورم

آشفته

همان ماهی قرمز کوچک که مونس من در تنگ تنگ تنهایی هایم بود مدتی است که دیگر نمی تپد.

نامه به یک دوست

می دونم حوصله نداری می دونم در را بسته ای و کسی را راه نمیدی می دونم که این دل گرفته ات حالا حالا ها تصمیم نداره وا بشه و لبخند به لبت بیاره ولی مگه میشه همه را کنار بگذاری حالا هم که تصمیمت را گرفته ای لااقل با فلمت دیگه قهر نکن بنویس و زیبایی ها را به تصویر بکش