باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

آه مظلوم

حدیثی هست که می گوید بترسید از ظلم به کسی که به جز خداوندپناهی  را ندارد

صدیقه و عباد زندگی خوبی داشتند خیلی سختی و در بدری کشیده بودند تا این اواخر صاحب یک آلونکی شدند فقط تنها کمبود زندگی شون وجود یک بچه بود که خداوند نخواست به آنها هدیه بدهد

چهاردهم فروردین اطلاع دادند که عباد سکته کرده و به رحمت خدا رفته است در مراسم ش برادر کوچکش کنارم نشسته بود و می گفت دیروز همین موقع دور هم نشسته بودیم چقدر برامون جک تعریف کرد چقدر خوش گذشت

مراسم کفن و دفن تمام شد چند روز بعد پدر عباد به خانه ی ما مراجعه کرد و گفت باید عباد را کالبد شکافی می کردند من به  صدقه مشکوکم نکنه سمی چیزی بهش خورانده باشد می خواهم بروم دستور نبش قبر بگیرم

پدرم گفت : عمو دست ور دار همه ی ما می دانیم که آنمرحوم ناراحتی قلبی داشته است

هنوز چهل روز نگذشته بود که پدر و برادران ادعای ارث و میراث کردند از حقوق بازنشستگی اش بگیر تا خانه و اثاث خانه حتی لحاف و تشک را در فرم انحصار وراثت نوشتند

صدیقه هر چه اینور و  آنور زد که بابا آخه خدا را خوش نمی آید من با فقر و بدبختی او ساخته ام الان شما آمده اید به جای اینکه منو حمایت کنید اینطور اذیتم می کنید

اما خب قانون کار خودش را می کرد تمام وسایلی که به پدر و مادر عباد می رسید از کاسه و پشقاب گرفته تا آفتابه و لگن و خرد و ریز را تقسیم کردند و در یک اتاق ریختند و درش را هم قفل زدند که نکند صدیقه به آنها دست بزند

هنوز چند ماهی از فوت عباد نگذشته بود که مادرش مریض و  فوت کرد و چند وقت بعدش هم پدر عباد از دنیا رفت و این بار وارث برادر ها شدند مخصوصا یکی از آنها که شدید دنبال کار را گرفته بود و برای فروش خانه مرتب مشتری می آورد

ولی صدیقه اجازه نمی داد  کسی برای بازدید وارد شود

یکبار که یک مشتری پرو پاقرصی پیدا شد برای بازدید خانه  از پلیس کمک گرفتند ولی صدیقه در را باز نکرد همان برادر از روی دیوار به داخل حیاط پرید و در را باز کرد

صدیقه دم در ورودی ایستاد و رو به آسمان کرد و گفت خدایا همان طوری که زندگی من بهم ریخت زندگی این مرد هم بهم بریزد

شاید از این نفر دو روز هم نگذشته بود  که همان برادر موقع عبور از جاده  به وسیله ی مینی بوسی زیر گرفته شد و در جا فوت کرد

وقتی پدرم به صدیقه زنگ زد که فلانی نصادف کرده و فوت کرده شاید دو دقیقه سکوت کرد و گفت درسته ازش ناراحت بودم ولی خدا شاهد است راضی به مرگش نبودم


چشم زخم

گوشی را گرفته بود آنچنان قربون صدقه ی طرف می رفت که منو به شک انداخت بعد از اینکه مکالمه اش تمام شد پرسیدم سید کی بود

گفت : دخترم نیلوفر بود دیگه

گفتم  : خوش بحالت چه قشنگ قربون صدقه اش می ری اصلا من نمی تونم اینطوری باشم تا حالا به بچه هایم نگفته ام قربونتون بروم یا آنها را ببوسم اگر چه خیلی هم دلم بخواد باز نمی توانم

من همیشه سید را یک پدر نمونه و یک شوهر ایده آل می دونستم بسیار فعال بود این فعالیت از زمان جوانی اش بود هم زمان در دو دانشکده درس می خوند در حالیکه ما در یکی اش هم به زور درس می خوندیم

با وجود سن کمش همان موقع هم متاهل شد

درست مثل یک راننده دو پسرش را سر صبح به مدرسه می برد سر ظهر هم دنبالشون می رفت بعد از این کلاس به اون کلاس

بهترین مدرسه را برایشان انتخاب می کرد خب هزینه بالای زندگی مجبورش می کرد که در سه جا کار کند بعلاوه تدریس خصوصی و در دارالمرتجمی هم مقاله برای ترجمه می گرفت

با این اوصاف وقتی از پشت در خونه شون رد می شدم بار ها می دیدم ش که پیش بند به کمر بسته و دارد ظرف های مانده را می شوید .

در مجتمع ما به عنوان یک خانواده ی موفق همیشه زبانزد بودندو بچه های اش الحق هم خیلی درسخوان و مومن بودند

تا اینکه شنیدم در کنار آن همه مشاغل یک فروشگاه بزرگ هم زده است

بهش گفتم سید فکر کنم در اینمورد اشتباه کرده ای آخه اجاره ی چند میلیونی را از کجا می توانی در بیاوری .

خندید گفت دو تا معامله در ماه کرایه اش را در می آورد

اما حدس من درست بود کم آورد شروع به فرض کردن از این و اون تقریبا به خیلی از بچه ها بدهکار بود و خیلی ها ازش چک بی محل داشتند

بعد ها یکی بهم گفت قلانی خبر داری سید زن گرفته

گفتم : مگه امکان داره اون تمام زندگی اش وقف زن و بچه اش بود اما حقیقت داشت پای زن دوم که به زندگی اش باز شد انگار بدشانسی پشت بد شانسی بهش روی آورد ضرر پشت ضرر و در نهایت بیماری سرطان بد خیم  او را به ورشکستگی فروش خانه و هر چی که  داشت کشاند

در مجلس ترحیمش که شرکت کردم  فقط به این فکر می کردم که چشم  زخم چه بسر آدم می آورد


خیانت مدرن

تلفن زنگ خورد یکی از بچه ها گوشی را برداشت   نه نیستند خانم محترم می دونید که ایشان متاهل هستند 

گوشی را قطع کرد پرسیدم کی بود گفت : حسین را می خواست  منم بهش گفتم او متاهل است 

جواب داد خب به خودش بگو

می دونستیم که حسین آدم  هرزه ای است با توجه به اینکه زن و بچه داشت  ولی دست  از هرزه گی بر نمی داشت کافی بود زنش چند روزی مسافرت برود تا خانه را عشرتکده کند

همیشه فکر می کردم شاید عیب و ایرادی خانمش دارد ولی وقتی برای اولین بار دیدمش او را زنی با وقار و  متشخص یافتم با توجه به جو آن زمان که اکثر خانم ها بی حجاب بودند حجاب ایشان کامل بود

 تا اینکه یک روز یکی از بچه ها با عجله اومد و گفت  : فکر کنم حسین  باز گند زده یکی از همسایه ها  گند را دیده  و قرار است تمام زن ها جمع بشن جلو خونه  اش تا با مدرک آنها را تحویل پلیس بدهند

همکارم فوری گوشی را برداشت و به خونه حسین زنگ زد و گفت اگه با کسی هستی ردش کن برود  برنامه از این قرار است 

تلفن همکارم به موقع بود و باعث شد که جلو گند بزرگتر گرفته بشود

فردا حسین را دیدم که همه اش  اتاق را پایین و بالا می رفت و داستها شو بهم می مالید و می گفت آبروم رفت آبروم رفت

چند روز بعد خانمش از مسافرت برگشت  خانم ها دم در به بهانه ای جمع شده بودند که تا به محض ورود خبرچینی بکنند

ولی بعد اطلاع رسانی  با این حرف روبرو شدند که به شما هیچ ارتباطی ندارد زندگی  و مشکل من است خودم می توانم حلش کنم

بعد ها شنیدم نتوانست مشکل را حل کند و کارشون به جدایی کشید


 

ادامه مطلب ...