باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

آبستن درد

دلت خیلی گرفته بغض داره خفه ات می کنه چشات خیس آبه اما هنوز منتظری که در خونتو را باز کنه بگه سلام من اومدم

پنهان

باید نوشت باید نوشت ببین چگونه نوشتن مرا رها می کند مثل پروانه ی رها شده ی بین دو انگشت که پر می زند می دود انگار گلوله ای دنبال اوست این سینه ی تنگ دیگر گنجایش این درد را ندارد من هم می گردم بین من های گم شده تا باز پیدایت کنم شاید این بار برای همیشه با هم رها شویم

حباب

خورشید مدت هاست دیگر طلوعی ندارد که بسوزاند این دلنوشته های توست که با آتشش می سوزاند و خاکستر می کند عشق نه درد است و نه دلتنگی و نه اندوه عشق فقط عشق است مگر می شود بوی گل یاس را تعریف کرد و هیچ کسی محصور در حباب نیست این آستین پاک شده ی از اشک نوشته های توست مدت ها بود که گم کرده بودم که چه بنویسم و چه بخوانم شاید حرف ها احمقانه باشد برای تو و یا شاید برای من اما این ابلهی را دوست دارم

باد نوشته

" عشق زائیده خیال است ولی نه تنهایی " روزها به پایانش همیشه خواهد رسید اما کاشک هرگز پایانی نداشت این جا لبریز است از خاطره من هرگز هوس مردن برای همه بسرم نیست نوشتن شده است جزئی از وجودم می نویسم و به باد می سپو پرم من هم در های را بیاد تو می کوبم می کوبم شاید که این در در خانه ی تو باشد

طعم گس

من در آن ناکجا آبادی نقس می کشم که ابتدای و انتهای آن صفر است گفتی که گزیه کردن نه از روی ضعف که از روی طولانی استقامت است من می گویم که اشک هایم نه از این است و نه از آن آیا گریه ی شوق را دیده ای ؟ هنوز گرمای دستت گواه است بر داشتن توان پس بی جهت از ناتوانیت نگو که من مزه ی ترس را بار ها چشیده ام من می فرستم می فرستم اما سکوتت را دوست دارم من هم نگران بادم که پیام آور همیشه گی بوی تست که ناگاه پشیمان از وزیدن شود من هم هوس رفتن دارم نه از خودم بلکه بسوی تو گفته بودی نقره داغ می دانی چیست ؟ می داتم وقتی که بارها و بارها طعمش را چشیده ام