باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

این هم یک جورش است


از نماز جمعه که اومدیم در اتوبوس بغل دستم یک آقایی نشست 

من هم مشغول روزنامه خوندن بودم چند تا شیرینی از جیبش در آورد تعارف کرد تشکر کردم اصرار کرد گفتم روزه هستم

گفت مستخب است روزه را با تعارف بشکنی

گفتم روزه مستحبی نیست قضای ماه مبارک است

گفت : در ماه مبارک مسافرت بوده ای گفتم : نه مربوط به زمان جوونی است که بعضی وقتا خودمون فتوا می دادیم می خوردیم

گفت : من فلان مسجد میروم گفتم منهم همانجا میروم

گفت : اما من شما را تا حالا ندیده ام .

گفتم فقط جمعه ها فرصت دارم اون هم بعضی شب ها

گفت : چرا ؟ جواب دادم بیرون مشغولم

پرسید چکار ؟ علیرغم میلم توضیح دادم کارت خواست گفتم ندارم

همین طوری سئوال می کرد تا جیک بیک زندگی ام را در آره

دید اطلاعات آنچنانی نمی دهم راجع به خودش و شغلش شروع کرد توضیح دادن بر حسب اتفاق شغلش خیلی نزدیک به شغل کارمندی من بود من هم که کلی اطلاعات در مورد شغلش داشتم تمام کامل حتی افرادی را که با او همکار بودند و من می شناختم با اسم وفامیل گفتم

دست آخر که خواست پیاده بشود گفت تو اطلاعاتی هستی ؟

نمی دونم چرا بعضی ها دوست دارن در ظرف دو سه دقیقه پسر خاله بشن و کلی اطلاعات شخصر از طرف را تخیله کنند

فرار از مدرسه

قبل از اینکه رسما کلاس اولی بشم تابستونش منو در یک آموزشگاه نام نویسی کردند 

چون قرار بود از مهر ماه کلاسی اولی بشم منو سر کلاس اولی ها نشوندن 

همکلاسی هام فکر کنم بیشترشون تجدیدی های کلاس اولی بودند ( واقعا نابغه بودند که از همون سال اول تجدید شده بودند )

یادمه که آموزش از الفبا شروع شده بود و بعدش هم همین طوری درسهای کلاس اول را شروع کردند روی نوشتن املا خیلی تکیه می شد 

نمی دونم چرا اصلا من یاد نمی گرفتم ( شاید من هم جزء همان نابغه ها بودم )

بالاخره یک روز قرعه به نام من خورد رفتم پای تخته سیاه هر  کلمه ای که می گفت بلد نبودم بنویسم 

گفت پس چی یاد گرفته ای دو سه تا بد و بیراه هم حواله ام کرد بچه های دیگر هم مسخره ام کردند 

من هم گفتم آقا بخدا زنگ بعد یاد می گیرم گفت باشه زنگ بعد می آرمت اگه بلد نبودیی پوست  از سرت می کنم 

زنگ تفریح را زدند رفتم جلو پله ها ایستادم هی دل دل می کردم که فرار کنم ولی خوب جرات نداشتم 

بالاخره زنگ کلاس را زدند من هم پله ها را با سرعت طی کردم و از مدرسه بیرون رفتم 

خونه که نمی توانستم برم هی خیابون را پایین و بالا کردم تا بچه ها مرخص شدند 

فرداش با برادرم راهی مدرسه شدیم برادرم اون زمان کلاس چهارم را تقویتی می خوند اصلا من نمی دونم چه اصراری بود تابستون را با مدرسه رفتن خراب کنن 

وقتی وارد مدرسه شدم چشمم به معلممون خورد اونم گفت حالا از مدرسه فرار می کنی 

حالا ترسم دو برابر شد هم ترس از معلم و هم ترس از چغولی برادر به پدر 

ولی نمی دونم چطور از این دو مهلکه سالم در اومدم و تنبیه نشدم