باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

همین طوری

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است
آنچنان می فشرد فاصله را نفسم
که اگر زود بیایی دیر است
رفتنت نقطه پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است
سایه مانده زمن بی تو که در آئینه هم 
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
خواب دیدم که برایم غزلی می خواندی
دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است
کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی
که چگونه نفسم با تو در گیر است
تارهای نفسم را به زمان می بافم
که تو شاید برسی ،حیف که بی تاثیر است.