باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

سیاست بی پدر مادر

میگن سیاست بی پدر مادر است 

نه اینکه چون پدر مادر ندارد یتیم است 

شاید منظور پدر و مادرش معلوم نیست

تازگی ها یکی از زندان صهیونیستها آزاد شد و خبر آزادی اش همراه با خبر زنده بودن چهار اسیر دیپلماتیک ایرانی بود 

به نظر من این آزادی و انتشار آن خبر عمدی و در واقع چراغ سبزی از طرف رژیم صهیونیستی بود که ما برگه هایی داریم برای مذاکره

از طرفی سید حسن  نصرالله اعلام کرد که شخصا پیگیر آزادی اسرا خواهد بود 

باید منتظر بده و بستان های سیاسی بود که افقش به نظر من روشن است 

حالا فرض شود حاج احمد   فردا بعد سی و چند سال اسارت به وطن برگردد 

با چه چیز هایی مواجه می شود که اگه مثل سردار  لشگری خدا بیامرز سکته نکند شانس آورده است 

می بیند م ه و ف ه و  ه  ه ها از صدقه سری بابا چه ثروتی بهم زده اند 

می بینند موسوی  ها و کروبی ها  که یک زمان پست و مقام آنچنانی داشتند برای کسب قدرت به چه ذلتی تن دادند

چه چهره های سنگ انقلاب را در پشت تریبون مجلس و نماز جمعه می زند

چه بگم بگم هایی برای خدشه دار کردن چهره ها پیش آمد


می بیند چه بر سر صنایع و کارخانه ها و دستاوردهای انقلاب  دستی دستی آمده است 

می بینند چه بسر منطقه از برادر کشی آمده است 

می بیند چطور هنوز کاخ ها بشکل پنت هاوس در کنار کوخ ها ساخته می شود

والله بی خود نبود که اصحاف کهف بعد سیصد سال یک ماه هم دوام نیاورند و از خدا مرگشان را خواستند

و خدا هم استجابت کرد


اولین سفر تنها

سال 47 بعد گذراندن امتحانات شهریور ماه با نصف دوجین تجدیدی

به شرکت لوان تور مراجعه و درخواست بلیط برای تهران کردم که مسئول فروش بلیط با توجه به سن کمم  (پانزده ساله  )گفت :  برو بچه با بزرگترت بیا

خب بزرگتر ها برای  مراسم عروسی دایی کوچکمان زودتر به تهران رفته بودند

بالاخره دست به دامان پسر عمه شدیم که قدش بلندتر  بود ولی سنا دوسال از من بزرگتر بود بلیطی به مقصد تهران گرفتیم

از بچگی توی مخ ما کرده بودند که راه  معتاد شده از طریق بو کردن یک گل است کلی به ما سفارش کردند اگه کسی گل بهت داد بو نکنی ها

مواظب جیب بر های تهرانی باش تا چشم بهم بزنی جیبت را زده اند

ما هم وسایل سفر را جمع و جور کرده مبلغ صد ریال اسکناس را داخل جلد برس سر گذاشتیم

قرار بود برادر با  یکی از دوستاش  خیابان ناصر خسرو به دنبالم بیایند

ما پیاده شدیم هوا هم تقریبا داشت تاریک می شد هر چه اینور گشتیم خبری نبود آنور سرک کشیدیم باز خبری نبود

گفتیم خب شاید فراموش کرده اند دنبال مسافرشان بیاید

ساک را  روی دوش انداختم  البته آدرس را داشتم ولی باغشاه را نمی دونم چرا از ذهنم می پرید و مراتب می گفتم خانه ی شاه

از یک آقا سئوال کردم خانه ی شاه کجاست  ؟

گفت چیکارش داری گفتم خانه ی دایی ام آن حدود است خیابان مخصوص

گفت هان باغشاه را می گی بنده ی خدا ما را سوار اتوبوس کرد و یک بلیط اتوبوس هم میهمانم کرد و گفت وقتی شاگرد راننده گفت مخصوص پیاده بشو

به ایستگاه مخصوص که رسیدم پرسان پرسان آدرس را پیدا کردم

دیدم همه جلو در صف کشیده و ته کوچه را در تاریکی نگاه می کنند

من هم با افتخار تمام ساکم را زمین گداشتم  و به تشویق همگی پاسخ می دادم

آخه برای همه عجیب بود منی که بار اول بود به تهران می آمدم چطور توانستم  آدرس را پیدا کنم 

البته نگرانی زیادی به بار آوردم از آن طرف برادرم لیست مسافر ها را دیده بود که اسم من هست ولی از خودم خبری نبود

کلی نگران شده بودند بالاخره زنگ زدند و فهمیدند که من رسیده ام