باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

احمد

مرتب لب های را با دندان می گزید و دندان ها را از سر خشم بهم  فشار می داد که چرا اینقدر به او و خانواده اش ظلم کرده است

همین طوری زندگی اش را  در خاطراتش زیر و رو می کرد مظلومیت مادر و زحمت هایش و آن سرفه های شدید  و گاه خون آلود بر قلبش سنگینی می کرد

حرف های دایی اش را یکی یکی مزمزه می کند که گفت  : احمد من حق شما را خوردم حقی که باید به مادرت می دادم را زیر پا گذاشتم حالا می خواهم که مرا ببخشید .

مادر احمد برای گذاران زندگی شون در خونه ها کار می کرد بسیار هم منصف و دلسوز بود یکبار در موقع جابجایی به کمک ما اومد بود

از دو هزار تومانی که ما بهش دادیم فقط پانصد تومان برداشت و گفت این مزد من است

کار در منازل همراه با استفاده از مواد پاک کننده و سفید کننده باعث شده بود که مرتبا سرفه های شدید بکند به طوریکه من را هم به مسلول بودنش  مشکوک کرد .

احمد احساس می کرد که با هیچ وسیله ای نمی تواند خود را آرام کند حس انتقام مثل خوره به جونش افتاده بود که چطور دایی اش راضی بود آنها در فقر و فلاکت زندگی کنند آنوقت او و زن و بچه اش در آسایش باشند مخصوصا الگو های رنگارنگ زن دایی اش او را ببشتر مصمم می کرد 

با قدم های مصمم در حالیکه دسته ی کلت را فشار می داد او را بسمت خانه ی دایی اش کشاند زنگ را که زد دایی اش در را باز کرد  با صدای انفجار گلوله  دایی نقش بر زمین شد و به دنبال آن زن  دایی  هم  در خون اش غلطید تنها  دختر  دایی اش توانست خودش را نجات بدهد و  فرار کند

در دادگاه چیزی برای گفتن نداشت اسمش تیتر روزنامه ها شده بود

که پسر ی که دایی و زن دایی اش را کشت به اعدام محکوم شد


احضار روح

خاطره ی دیگر

در اون جمع آقایی بود که پدرش چند ماه پیش فوت کرده بود

اصرار کرد که اگر می شود روخ پدرش را احضار کند

دو باره دور میز نشستیم و همان درخواست ها تکرار شد بغل دستی من دو باره به حالت خلسه رفت و بین صحبت هاش مرتب می گفت زنم

زنم   زنم

نشون می داد که برای خانمش نگران است

بعد ها پرسیدم چرا این حرف را مرتب تکرار می کرد

گفتند : بچه ها به مادرشون زیاد نمی رسند و او کاملا تنها مانده است

ظاهرا بچه ها برای پدرشون حج خریده بودند که  از او در باره ی حجش سئوال شد جواب داد کمکم  کرد  کمکم  کرد

بعد ها که با اون آقای که احضار روح می کرد کمی خودی تر شدیم  سئوال کردم ما هم می توانیم اینکار را بکنیم

جواب داد می شود ولی اگر تسلط نداشته باشید ممکن است دچار ارواح خبیثه بشوید و رهایی از آن تقریبا غیر ممکن است

ازش سئوال کردم این کار را از کی و چگونه آغاز کردید

توضیح داد که در جوانی به این امر خیلی علاقه داشتم ابتدا با دوستان به قبرستان می رفتیم اونهم در شب  در مقبره های متروکه

یک بار که در حال احضار روح بودیم درست مثل فیلم های خانه ی ارواح  در ها به هم می خورد و پنجره ها باز و بسته می شد به طوریکه

فرار را بر قرار ترجیح دادیم

دوستان می گفتند تعداد زیادی مار در منزل نگه داری می کند که با نیروی هیپنوتیزم آنرا را می خواباند

و یا با  چشم دوختن به چشمان جانوران آنها را هیپنوتیزم می کند

البته ایشان سه ازدواج ناموفق داشت علتش  این بود که همسرانش بعد یک مدت دچار بیماری اعصاب می شدند

اولین همسرش دستیارش بود که همیشه بصورت مدم در جلسه ها حاضر می شد

همسر سومش را که من دیدم  کاملا  متوجه نا متعادل بودنش شدم که اصرار داشت در آن جلسه حضور پیدا کند ولی شوهرش خواست که جلسه را ترک کند او هم درست مانند آدم های بی روح بدون حرف جلسه را ترک گفت

وقتی جلسه تمام می شد  مدم را با زدن یک بشگن در مقابل صورتش بیدار می کرد ولی مدم اصلا چیزی به خاطرش نمی اومد 

قصه ما و نیروی ماورالطبیعه

قضییه بر می گردد به سالهای خیلی دور

یکی از اقوام مان در امریکا تصادف کرد که اتفاقا از دوستان صمیمی و هم سن و سال اون روز من بود

چون جوان بود بسیار هم دوست داشتنی در مراسم خاکسپاری اش که در شهرستان بود البته نرسیدم شرکت کنم ولی خودم را برای مراسم ترحیمش رساندم

برای همه سوال بود که چگونه تصادف کرده و همه می خواستند نحوه ی فوتش را بدانند

  از یکی  اقوام که در مسئله ی احضار روح تبحر داشت و سالها در این رابطه و مسئله ی هیپنوتیزم کار کرده و حتی سالیان سال در هندوستان با مرتاض های  هندی نشست و برخاست داشت دعوت شد که به این سئوال پاسخ بدهد

که همانشب بساط احضار ارواح را پهن کرد که شامل یک میز مدور بدون استفاده از آهن بود که تعداد هفت هشت نفر دور آن میز حلقه زدیم و دستها را روی میز قرار داده  به طوریکه انگشت کوچکمون وصل به انگشت کوچک نفر بعدی بود

ابتدا یک فاتحه تلاوت شد بعد اون آقا با صدای لرزان و ارام در حالیکه پرده های اتاق کشیده شده بود و فضای اتاق تاریک شروع کرد به تکرار این جملات  از نزدیکترین روح مقدس خواهش می شود روح ...... را به این جلسه احضار کند

چند بار جمله را تکرار کرد ولی هیچ خبری نشد .

ایشان گفتند چون مرگش ناگهانی بوده است هنوز خودش را نتوانسته با دنیای اموات تطبیق دهد در نتیجه جواب نمی دهد

از او خواسته شد که روح پدر آن جوان ناکام را احضار نماید

همان جملات دو باره تکرار شد بدن من حالا یا از ترس بود و یا از چیزی دیگر مور مور می شد کف دستم کاملا عرق کرده و زانو هایم می لرزید

کم کم میز شروع به گردش به چپ و راست کرد نشان می داد نیروی دارد آنرا به حرکت در می آورد

برای ارتباط نیاز بود از جمع حاضر یکی مدم شود یعنی واسطه بین اعضای دور میز و روح که روح آنرا از بین آن افراد انتخاب می کرد که نفر سمت راست من انتخاب شده چشم هایش بسته و نفس های ناموزن و  انگشتش که به انگشت من وصل بود درست مثل دست یک مرده خنک و بی روح بود

هم زمان با حالت خلسه ی او یک دستگاه ضبط صدا هم روشن بود چون کلماتی که از دهان در می آمد بسیار گنگ و جویده بود

مدم شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند درست مثل پدری که در مرگ فرزندش گریه می کند

کسی که روح را احضار کرده بود سعی کرد به او آرامش بدهد

روح می گفت الان پسرم کنارم ایستاده یک سری سئوال جواب شد در ارتباط با نحوه ی تصادف

گفت داشتم توی اتوبان رانندگی می کردم در حالیکه هوا بارونی بود (فصل پاییز ماه آبان ) 

یهو یک آهو جاده را قطع کرد به خاطر اینکه بهش نزنم ترمز زده ماشین لیز خورد در دره ی کوچکی افتاد

خودم را به زور از ماشین بیرون کشیدم هر چه فریاد زدم و کمک خواستم هیچکس صدام را نمی شنید

تقریبا دو ساعت اون پایین زنده بودم حتی در دم دمای آخر یک ماشین ایستاد زن و مردی  خارج شدند و  سوال کردند کسی  اون پایین هست

با وجود اینکه دست براشون بلند کردم ولی متوجه نشدند

البته این مطالب را پس از ضبط کردن بارها گوش دادیم چون صدا آدمی که در حال خلسه است مثل کسی است که در خواب حرف می زند است




وقتی کسی خوار بشود

شنیده ای  ؟

چی   رو  ؟

مرتضی  زن  گرفته

نه  ؟

مگه ممکنه ؟

مرتضی را از خیلی وقت پیش می شناختم  بچه ی خیلی خوب و سر براهی بود از قبل انقلاب  اهل نماز و روزه  و  قرآن

بود

اما  ازدواج  موفقی نداشت  گرفتار  یک  زنی شده بود که انگار ارث پدرش را از او می خواست درست مثل یک نوکر بهش نگاه  می کرد که وظیفه اش تهیه نون و آب برای خانواده بود

مرتضی از نظر مالی وضعش از خیلی از ما ها بهتر بود و زندگی واقعا درست حسابی داشت به طوریکه اکثر ما وقتی

مستاجر بودیم او یک  آپارتمان صد و چهل پنجاه  متری بسیار لوکس داشت

ولی همین مومن بودنش باعث می شد هر حقی که ازش ضایع می کردند فقط تحمل می کرد

شاید این مظلوم بودنش باعث آن شده بود که زنش هم او  را  دست کم  می گرفت

یک  روز که پیشم اومد بدون اینکه ازش چیزی بپرسم

گفت : آری از بس که منو خرد کردند دیگه خونه  برام زندان شده بود

برای سرگرمی روزها با ماشین م چرخی می زدم اوایلش صلواتی سوار می کردم بعد برای در آوردن خرج بنزین یک کرایه ی منصفانه ای می گرفتم

یک روز یک خانم را سوار کردم در بین راه سر حرف را باز کرد و فهمیدم که مطلقه و صاحب یک دختر است و از نظر مالی محتاج

من هم به قصد کمک بهش چند ین  بار او را دیدم  در کنارش احساس آرامش می کردم

همین دیدار ها باعث شد پیشنهاد ازدواج بهش دادم بعد عقد به زندگی پنهانی ادامه دادیم

ولی خب مگه می شد اینکار را پنهان کرد

همسرم مهریه را اجرا گذاشت و درخواست طلاق داد هرچی که از قبل داشتم و بعد جمع کرده بودم همه را بالا کشید

به طوریکه از اون زندگی فقط یک آپارتمان پنجاه شصت متری فقط توانستم جور کنم

همه بچه ها هم باهام قطع رابطه کردند اینقدر دلم برای دیدنشون مخصوصا او نوه ی شیطونم تنگ شده که نگو

گفتم خب حالا از زندگی ات راضی هستی

یک نیش خند زد و گفت همه شون سرتا پا یک کرباس اند


http://s3.picofile.com/file/8208803392/1a.jpg




زن و زندگی

اومد روبروم نشست 

ها باز چی شده حاجی انگار کشتی ها غرق شده 

می دونستم که احتمالا باز با همسرش بگو و مگو کرده  

اینگار سوپاپ سر دیگ زودپز را برداشتم 

آهی کشید گفت سه ماهه باهام باز قهر کرده 

آخه مدتهاست قهر های طولانی در زندگیشون امر عادی شده 

خوب تعریف کن هیچی بابا چند روز پیش بعد خواستگاری میهمان داشتیم نمیدونم بین میهمان ها و او چه گفتمانی صورت گرفت که پایش را تو یک کفش کرده این وصله ی ما نیست  همه اش هم داد می زنه و به هیچکس مهلت اظهار نظر نمیده .

منهم که خسته و کوفته نیمه شب به خونه رسیدم دیدم پسرم داره باهاش بحث می کنه و سعی می کنه که او را قانع کنه ولی کو گوش شنوا همه اش داد و فریاد می کنه که فردا اگه او بیاد تو خونه من میرم 

او احترام ما را نگه نداشته هرچی بهش تو گفتی اینگار نه انگار از حالا جلوت وایساده 

من هم گفتم خانم من اینطور نیست که میگی دور و بر خودت را نگاه کن کدوم خواهر و یا بچه ات با معیار های تو منطبق هستند 

در ثانی مگه ما چقدر رفت و آمد داریم همان طوریکه با بقیه عروس و دوماد ها صنم داریم با این هم خواهیم داشت 

ولی زیر بار نمی رفت که نمی رفت 

بالاخره فشارم بالا رفت و گفتم تو مهلت حرف زدن به  هیچ کس نمی دی یک دقیقه آروم بگیر 

ولی همین طوری چشمش را بسته بود و حرف می زد که گفتم یک دقیقه خفه شو 

همین خفه شو باعث شده سه ماهه با هم حرف نزنیم 

من هم دیدم که اینطوری است دیگه سر بسرش نگذاشتم و شبها هم بعضی وقتا خونه نمی رم تا تنبیه بشود 

گفتم خب کار خوبی نمی کنی اشتباهی کرده ای یک دسته گل بخر و یک جعبه شیرینی از دلش در بیار 

میگه اگه این کار را بکنم خودم را شکسته ام 

بگذار بفهمد من هم عینهو خودش هستم وقتی برم روی دنده ی لج به این زودی ها دست بر نمی دارم 

گفتم ولی چند روز پیشا دیدم کنار هم تو ماشین نشسته اید 

گفت : آره وقتی بیرون می رویم و یا خونه ی فامیل باهام حرف می زند تا کسی متوجه اختلاف نشود 

ولی وقتی به خونه می رسیم باهاش که حرف می زنم آنقدر بی اعتنایی می کند که پشیمون می شم 

و باز قهر ادامه پیدا می کند