باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

زلزله


♦️ زلزله در سوریه و ترکیه و چند نکته مهم!

ده در نزد خدا

وَ واعَدْنا مُوسى‏ ثَلاثِینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً

 وَ قالَ مُوسى‏ لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ

ما با موسی سی شب وعده گذاشتیم و بعد ده روز به آن اضافه کردیم 

بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏ 

وَ الْفَجْرِ  وَ لَیالٍ عَشْرٍ ۰۰۰۰۰۰

**** 

در سوره فجر مفسرین شیعه و سنی میگن منظور دهه ی اول محرم است 

و دست آخر از زمان ورود امام خمینی تا پیروزی انقلاب ده روز زمان برد 

یعنی  برای  متعالی شدن خداوند ده روز در نظر گرفته است 


خریدار ضایعات

وانت بار بلند گو بدست داد می زد 

آهن قراضه یخچال کهنه تلویزیون سوخته درب و پنجره ماشین لباسشویی و ضایعات را می خریم 

گفتم کاهش یک وانتی هم پیدا بشود 

و بگوید آدم ضایع را هم می خریم 

دو آقا در حال حرکت بودند 

گفتند فلان محل دو خیابان پایین تر از ما مراسم است 

من هم برای فیض ثواب به دنبالشان رفتم 

سوال کردم اونجا آسانسور دارد ؟ 

چون زانو های من درد می کند 

گفتند بله 

ولی منزل تقریبا  در نیم طبقه بود 

درب منزل باز بود آن دو نفر وارد شدند 

من هم کفش‌ها را جفت کرده و در گوشه ای گذاشتم 

چون تمام جا کفشی ها که درب شیشه  ای داشت محل خالی نداشت 

 وارد یک سالن خیلی بزرگ شدم 

سفره ای در گوشه با پشقاب ها و قاشق و چنگال پهن بود ولی دورش خالی بود  

ولی اتاق دیگر  دور سفره  یک عده مرد مشغول خوردن بودند 

انتهای سالن یک آقای  فربه با کت و شلوار روی مبل لم داده بود و چند نفری هم دورش نشسته بودند قیافه آقاهه  به نظرم آشنا بود 

یک آقایی بسمت من آمد 

شما کی هستید ؟

انگار از یک دزد سوال و جواب می کند 

گفتم  : گفتند اینجا روضه است آمده ام تا ثوابی ببرم 

سوال کرد خونه ات کجاست ؟ 

آدرس را دادم 

بعد گفتم بابا این کارت شناسایی من والله من کارمند بودم 

خلاصه دلخور بسمت در رفتم و گفتم مثل اینکه اشتباهی آمده ام 

در حال خروج از در بودم 

که گفت بایست 

بعد به آشپزخونه رفت یک لقمه نون پنیر و سبزی به اندازه ی یک انگشت برایم آورد 

من از گرفتن امتناع کردم  چون خیلی دل آزرده شدم 

گفت بگیر 

گفتم فقط به خاطر آقا ابوالفضل عباس می گیرم من که برای خوردن اینجا نیامده بودم 

آمده بودم ثوابی ببرم 

یهو از خواب بیدار شدم 

ساعت را نگاه کردم یک و دو دقیقه ی بامداد بود