باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

میهمان ناخوانده 5

ساعت ده صبح از بیمارستان تماس گرفتند که بیمار شما از ای سی یو مرخص می شود حال عمومی اش خوب است 

طبق برنامه ی ملاقات بیمارستان ساعت دو نیم بعد از ظهر اونجا بودیم و به ملاقاتش رفتیم الحمدالله حالش خوب بود و دو سه عدد سرم هم بالای سرش آویزون بود هم اتاقش خانم مسن دیابتی بود که انگشت شصت پای راستش را به علت همان بیماری بریده بودند من هم رفتم باهاش خوش و بشی کردم از شباهت او به مادر شوهر دخترم تعجب کردم 

قرار شد که همسرم در کنارش بماند ما هم بیشتر از نیم ساعت اونجا نموندیم کمی باهاش صحبت کردیم 

ولی اتاق از ملاقات کننده ی اون خانم دیابتی پر بود و فضای اتاق هم  کوچک بود و میهمان ها با سر و صدا از خودشون پذیرایی می کردند 

قبل از ورود به بیمارستان جلو  در بیمارستان چند مرد سیاه پوش ایستاده بودند که بعضی شون گریه می کردند و بعضی شون با گوشی هاشون مشغول هماهنگی بودند ظاهرا یکی از اقوام شون در بیمارستان فوت کرده بود 

بعدا دخترم گفت یکی نفر  در ای سی یو فوت کرد و  ملاقات کننده هایش شروع به گریه و زاری می کنند به طوریکه دخترم شروع به گریه می کند و پرستار ها هم اون افراد را دور می کنند که ما بیمار بد حال داریم 

بعد از ملاقات نوه و باباش به خونه ی خودشون رفتند گفتند اونجا راحت تر هستیم و ما هم به خونه ی خودمون 

در این فاصله هم چندین بار از طریق تلفن جویای حالش بودیم که می گفتند خوب است 

میهمان ناخوانده ۴

تومور مغزی را به4گروه یا گرید تقسیم می کنند که  تشخیص دکتر گرید سه بود یعنی تومور بد خیم البته اگر خوش خیم هم باشد باز فرقی نداشت چون خوش خیم نیز بر مغز فشار می آورد و در نهایت منجر به مرگ میشود 

هشتم فروردین او را بستری کردند مو های سرش را کاملا تراشیده چون دخترم بسیار خوش ذوق و با روحیه است عکس خود را در وایبر بطور خصوصی برای من و عمو و شوهرش ارسال کرد 

عصر داماد و نوه ام به تنهایی به خونه ی ما آمدند در نگاهش یک غم عظیمی نهفته بود وقتی این دو نفر را بدون دخترم دیدم واقعا بزور توانستم بر خودم مسلط  و اشکم جاری نشود

اگر چه پنهانی و در خلوت با خدا می گریستم و در درون به خدا میگفتم خدا قربون دستت خوب چکی به صورت ما نواختی اما در همه حال خود را مقصر می دانم که یک جای کار ما لنگ میزند  که مستحق ان سیلی بوده ایم چون به عدالت خدا ایمان دارم

یکی از سخت ترین صحنه ها تماس دخترم از طریق تانگو با سر تراشیده بود و عکس العمل دخترش که پریده و گوشی موبایل را دو سه بار بوسید  چقدر این صحنه زیبا و پر احساس بود 

روز نهم ساعت پنج صبح پیدا شدم نگاهی به صفحه ی وایبر کردم که پر از پیام های دخترم بود 

نوشته بود کاشک امروز بارون ببارد اتفاقا صدای بارش بارون کاملا به گوش می رسید 

برادرم جواب پیامش را داد دعایت مستجاب شد الان داره بارون می بارد 

آزمایش قبل از عمل نرمال بودن همه چیز از قند و فشار و اوره و ...... را نشون می داد همین نرمال بودن به قول دخترم باعث استرس دکتر جراح شده بود که با همه ی سلامتی این میهمان نا خوانده از کجا پیدایش شده 

از ساعت هفت صبح   همه به جز من در جلو بیمارستان صف کشیده بودند من هم ساعت ده به آنها پیوستم شروع عمل ساعت هشت و پایان ساعت دو بعد از ظهر بود باران همچنان می بارید و ورجک هم بدون بهانه گیری پا به پای ما بیدار بود و گاه گاهی هوس خوراکی می کرد 

ساعت دو و نیم بود گفتند عمل تمام شده و دارن او را به بخش آی سی یو می برند همگی به سمت اتاق یورش بردیم ولی هنوز او را نیاورده بودند تقریبا نیم ساعت طول کشید تا با برانکارد آوردندش بهوش بود شوهرش با او مشغول صحبت بود احوال یکی یک ما را پرسید من با دست برایش بای بای کردم او هم ابراز محبت کرد با گفتن سلام بابا و دست تکان داد 


 






میهمان ناخوانده قسمت ۳

برای نمونه برداری یک مقدار از سر را تراشیدن چون ایام عید زمان دید و بازدید بود ناچار از مو های جانبی برای پوشش قسمت خلوت شده استفاده می کرد از یکی از آشنا ها که در زمینه انرژی درمانی کار می کند خواستیم کمکمون بکند 

گفت فرصت نیست کاشک زودتر بهم می گفتید ولی با این حال در فرصت باقی مانده اقدام می کنم

چند روز باقی مانده را مشغول انرژی درمانی بود ما هم مشغول خوندن حمد شفا و آیت الکرسی و نذر و نیاز به درگاه خداوند متعال نگاه به ورجک می کردم بیشتر غصه ام می گرفت آخه این دو نفر شدید بهم وابسته اند و جدا کردنشون خیلی سخته ولی وقتی بیاد داستان های قرآنی افتادم که چطوری بچه‌ها بدون حضور پدر و مادر رشد کردند به جایگاه های بلندی هم رسیدند کمی آرامش پیدا می کردم

در زمان انرژی درمانی دخترم می گفت سرم بشدت داغ می شد البته قبلا بهش گفته بودند که ممکن است دچار تهوع هم بشوی نگران نباش 

در یکی از جلسات دخترم می گفت انگار یک مایع از سرم خارج شد و از طریق حلق وارد معده شد

و یا احساس می کردم از پاشنه ی پا چیزی خارج می‌شود و به زمین می رود

ما هم سر بسرش میگذاشتیم حالا اون چیز خارج شده به جون صاحبخونه که طبقه زیر ساکن است می افتد

نحوه انرژی درمانی به دو صورت حضوری و غیر حضوری با تعیین یک ساعت بخصوص و تمرکز انجام می گرفت 

آشنای ما میگفت نزدیک به صد نفر را با همین روش درمان کرده ایم و نیاز به عمل پیدا نکرده اند حتی زائده ها در ام آر آی ها بعدی کاملا محو شده به طوریکه پزشک ها باور نمی کردند

میهمان ناخوانده قسمت ۲

سی تی اسکن و  ام - آر - ای نشان می داد که تمور سمت راست جلو پیشانی را گرفته است ولی دقیق معلوم نبود که عمق آن چقدر است  در گزارش پزشگ چیزی در ارتباط با امکان وجود کیست اشاره ای نشده بود 

تشخیص این بود که تمور حدود دو سال است که ایجاد شده ولی هیچ علائمی از خودش نداشته است بجز سردردی هایی که گاه و بیگاه می گرفته که با خوردن یک قرص ژلفون و یک خواب نیم ساعته بهبود پیدا می کرد 

برادرم او را به یک پزشگ حاذق معرفی کرد بعد دیدن ام - آر - ای  دستور آم - آر - ای جدید را داد چون معتقد بود عکس ها زیاد واضح نیستند بعد دیدن عکس های جدید گفت باید نمونه برداری شود 

روز بیست و چهارم اسفند برای نمونه برداری در بیمارستان بستری شد یک مقدار از موی سرش آنجایی که باید نمونه برداری می شد را تراشیده و عمل با سوراخ کردن سه چهار جای جمجمه خاتمه یافت و نمونه را برای آزمایش فرستادند و گفتند هر چیزی که پزشک پاتوبیولوژی اعلام کرد را ما باید سریعا انجام دهیم 

البته برادرم می گفت اگر وضع وخیم باشد شاید همان روز ناچار به عمل جراحی باشد و به فکر جمع و جور کردن هزینه ی آن باشید 

نظر پزشک پاتوبیولوژی حاکی بر عمل جراحی بود 

تاریخ عمل را هم در روز هشتم فروردین تعیین نمودند 


میهمان نا خوانده

تقریبا چهل پنجاه روز پیش برای خوردن آبگوشت میهمان خونه ی دختر ( مادر ورجک )  بودیم

ناهار را خوردیم در حین صرف میوه  به بابای ورجک گفتم  چرا دنبال بیمه ات نمیری چون خیلی بی خیال است گفت بابا مگه چقدر می خوان بدن سی درصد اونم هیچ پزشگی این دفترچه ها را قبول نداره گفتم آره برای بیماری های عادی مشکلی نیست ولی خدای نکرده  اگه کار به بیمارستان بکشه هزینه اش کمر شکن است 

شونه هاش را بالا انداخت و جوابی نداد

دو هفته بعد خونه مادرم به صرف ناهار دعوت بودیم خواهر و برادرها و بچه هاشون و بچه هامون دور هم جمع شده  روز خوب و شادی بود کلی عکس هم  ار طریق وایبر برای خارج نشینان  فرستادیم تا حسابی دلشون آب بشه 

هر کسی با یکی مشغول گپ زدن بود یه گوشه هم دخترم  با عمویش مشغول صحبت بود اونم سرپا به مدت طولانی

کلا خانواده ی ما بر عکس احمدی نژاد که  همش می گفت بگم بگم و آخرش هم نگفت چی می خواست بگه ما عادت به نگم نگم داریم

قضیه را به این شکل با عمویش در میان می گذارد که دوستی دارم چند وقت پیش در خواب یکباره دست و پایش شروع به لرزیدن می کند به طوریکه زبانش را آنچنان گاز گرفته بود  که قطرات خونش روی بالش می ریزد  شوهرش اونو از خواب بیدار کرده  و می گوید  چی شده تا حالا سابقه نداشته تو اینطوری بشی دوستم میگه چیزی نیست خواب بد دیدم ولی شوهرش اصرار می کنه  باید حتما به پزشک مراجعه کنیم مراجعه به پزشک و دستور ام آر آی معلوم میشه یک زائده در سمت راست مغزش وجود دارد

عمویش میگوید نکنه خودت هستی میگه آره ولی به بابا و مامان نگویید عمویش میگه کار به این اهمیت را مگه میشه پنهان کرد