باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

خاطرات سفر

بالاخره همسفر دو سال پیش زنگ زد ،  فلانی با دکترم مشورت کردم voice آقای دکتر را هم گذاشته بود ، که با توجه به اینکه قلب باز عمل کرده اید و الان هم  جمعیت زیادی در حال سفر اند و گرما هم زیاد است سفر را به وقت دیگر موکول کن 

گفتم کار درستی کرده اید حفظ جان اولی است 

اخبار را هم پیگیری می کردم به این نتیجه رسیدم تنها رفتن هم خودش تجربه یی است 

روز دوشنبه  کوله را برداشتم و پر وسایل مورد نیاز کردم از خمیردندان مسواک نبات و دارچین ویتامین س (  قرص جوشان )  و قرص  سرماخوردگی  قرص آ اس آ  بیسکویت ساقه طلایی ،   ارز هم که تهیه کرده بودم . یک مقدار هم پول وطنی همراه برداشتم با یک میله دسته دار به عنوان عصا 

علی برکت الله راه افتادم 

بلیط های اتوبوس هم که زیاد بود برای شش عصر یکی تحویل گرفتم 

درست ساعت شش عصر حرکت کرد 

وسط راه  هنوز یک ساعت نرفته بودیم در یکی از همین موکب های وطنی ایستاد و گفتند آب به اندازه نیاز بردارید .

و حرکت کرد و تقریبا هیچ جایی هم نیایستاد و ساعت هفت صبح همه را در مهران پیاده کرد .  تقریبا تا مهران بیدار بودم 

تعداد زیادی اتوبوس های شهری  منتظر حمل مسافر بسمت مرز بودند 

سوار یکی از اتوبوس‌هایی که پشتش نوشته بود آزادی ، اندیشه سوار شدم 

تقریبا ده پانزده دقیقه طول کشید تا به مرز رسیدیم 

نزدیک چهل دقیقه هم راه رفتیم تا گیت های گذرنامه را رد کردیم و وارد خاک عراق شدیم 

و سوار ون های مسافر کش عراقی شده و راهی نجف شدیم 

موقع سوار شدن یک پسر ده ساله گفت حاجی اینجا بنشین اولش فکر کردم میگه جای کسی است 

ولی گفت نه بفرما بنشین 

چه پسر مودب اجتماعی و کار راه انداز بود هر دفعه که پیاده می شد می گفت حاجی چای آب چیزی اگه می خواهی برایت بیاورم 

پشت سر ما هم مادر و خاله و پسر خاله اش و پدر و خواهر کوچکش نشسته بودند 

کاملا نشان می داد خانواده ی با کلاس و اصیلی هستند 

اما خواهرش که فکر کنم سه سال داشت برادرش را اذیت می کرد و او هم بر می گشت و می گفت مامان آخه من خوابم این با لگد بهم می زند 

نزدیک نماز مغرب بود به نجف رسیدیم فوری هم عازم زیارت شدم 

نماز را با مصیبت در حیاط حرم خواندم آنقدر شلوغ بود که نشود داخل شد از طرفی بار و بندیل هم راه نمی دادند که داخل برده شود در قسمت تحویل امانات  هم باید کلی معطل می شدیم تا یکی بیاید بارش را تحویل بگیرد و یک نفر جایگزین وی بشود 

در مسیر مرز تا نجف موکب داران با خواهش و تمنا مسافراران را نگه می داشتند تا غذایی به آنها بدهند 

قصدم این بود که شب را در نجف  بخوابم 

در یکی از موکب ها هم که در اختیار ایرانی ها بود دراز کشیدم ولی سرو صدا زیاد بود مخصوصا بالای سرم چند جوان شروع کردند شیطنت که چشم غره ی من باعث شد بروند ولی خب خواب از چشمم پرید 

یکی دوساعت اینور و آنور شدم گفتم بهتر است بروم کربلا 

چون توانایی راه رفتن را در خودم سراغ نداشتم که هشتاد کیلومتر راه بروم 

با یک ون عازم کربلا شدم تقریبا دو ساعتی طول کشید 

جالب لینکه راننده های عراقی اصلا تمایلی برای دریافت کرایه بصورت ریالی نداشتند 

یک تراور ۵۰ هزار تومانی را نشان داد و گفت این یعنی دو دینار 

ده هزار تومنی هم که اصلا قبول نمی کردند 

کربلا پیاده شدم و بسمت باب القبله رفتم  که شلوغ و شلوغ بود 

وارد حرم که نمی شد شد از دور یک سلامی دادم و زیارت نامه ای خواندم و از طریق بین الحرمین بسمت حرم حضرت  ابوالفضل رفته و از دور که ضریح  را دیدم سلامی دادم تا نماز صبح تقریبا دو ساعتی مانده بود .

جمعیت آنقدر زیاد بود که جایی برای خواندن نماز پیدا نمی شد ناچار از حرم بیرون آمدم  تا در یک مسجد نماز صبح را اقامه کنم ،   روی یک سکو در  یک میدان نشسته بودم که صدای اذان از یک مسجد بگوش رسید .۸

که تقریبا سیصد متر دور تر بود 

نماز جماعت را خواندم و بعد از بیرون آمدن از مسجد حساب کتاب که کردم دیدم با توجه به این شلوغی و کمبود امکانات بهداشتی بهتر است بر گردم 

آفتاب تازه داشت می دمید که سوار ون شده بسمت مرز برگشتم 

یعنی دوشنبه از تهران حرکت کردم و پنجشنبه هم تهران بودم 

به قول دوستان شاه عبدالعظیم هم ‌اگه می خواستی بروی بیشتر طول می کشید 

شیرینکاری های قند عسل

وقتی  دست می زند ما هم باهش دست بزنیم بدش می آید 

میگه فقط من دست می زنم شما نگاه کنید 

میز عسلی را کشان کشان تا وسط  هال می کشاند 

در یخچال را باز می کند و میگه همین طور باز باشد تا وسایل اش را بیرون بریزد 

داخل کشو کابینت ها را یکی یکی و با حوصله روی زمین می ریزد 

متوسط روزی دو سه کیلومتر چهار دست و پا راه می رود 

روی صندلی می ایستد و لامپ ها را خاموش و روشن می کند 

لباس که تن آدم باشد برای بیرون رفتن دستهایش را باز می کند 

موقع غذا خوردن روی پای آدم می نشیند و شریک می شود 

بیرون که ببریمش ساکت و آرام رفت و آمد مردم و خودرو ها نگاه می کند 

وقتی بهش میگم بریم سریع بغلم می آید و تند تند با همه بای بای می کند 

وقتی بغلم می نشیند خدا را خیلی شکر می کنم که خداوند آنرا به خانواده ی ما هدیه داده است 

روزگار غدار

داشتم واتسلپ را چک می کردم 

پیامی از یکی از همکاران دریافت کردم 

همراه با آگهی فوت یکی دیگر لز همکاران 

باورم نمی شد 

جوانترین همدوره ای ما و خوش بر و رو و  خوشتیپ ترین همه 

چقدر دلم سوخت  

امروز کلا حالم خوش نبود 

 روز جمعه روز وداع همیشگی اش هست 

دلم برای همسر و تنها فرزند پسرش می سوزد 

 چه رسم بدی است که یک نفر   مونس و همسر و یار خود را  که یک عمر در کنار هم و در آغوش هم بوده اند را در دل خاک سرد قرار دهد  و او را تنها برای همیشه رها کند 


یا مفت

زمانیکه کارمند بودم 

بین رئیس اداره و مدیر کل دعوا شد 

دعوا سر کولر گازی !

اتاق رئیس ما کولر گازی داشت 

اتاق مدیر کل نداشت 

مدیر کل هم زورش به اداره کل نمی رسید که یک کولر بگیرد 

ولی زورش که به رئیس اداره ما که می رسید 

مدیر کل لخت شد و به اتفاق دو نفر کولر گازی را از اتاق رئیس اداره برداشت و در اتاق خودش نصب کرد 

همین باعث دعوا و فحش و فحش کاری شد و رئیس اداره ی ما هم استعفا کرد 

در زمان کارمندی ما که دوران جنگ بود ماهی صد تومن برابر هزار ریال از بچه ها پول جمع می کردیم قند و  چای می خریدیم و هر روز یکی از پرسنل هم مسول  دم کردن چای بود !

در دوران جنگ سختی ها بود که کارمندان  میکشیدند 

الان با این همه گرفتاری و تورم و گرانی ولی به مدیران بد نمی گذرد 

که مبلغ نهصد میلیون تومن برای اجاره به یکی از مدیران پول داده شده است 

و حتی پول بنگاهی هم را از جیب بیت المال پرداخت کرده اند 

جای امیر مؤمنان این روزها خیلی خالی است 

درد دل کردن

والله 

این مطالبی که در مورد اختلاس ها این روزها می خوانم ، دلم می گیرد 

لااقل لز خدا خجالت نمی کشند از ملت شهید داده و آزادگانی که  بهترین ساعت عمر جوانی را در زندان‌های بعثی به یادگار گذاشتند و جانبازان خجالت بکشند 

این روز ها پیرامون افزایش حقوق بازنشسته گان کلی قلم فرسایی می شود . اما ،

می دانم که دولت بازنشسته گان را یک مشت مردم پیر بدرد نخور به حساب می آورد که کاری هم ازشون بر نمی آید و به قول معروف دماغ شان را بگیرند جانشان در می رود 

و اما 

این روز آمار کرونا باز جهشی شده است 

بلا غیرتا دوز بعدی را تزریق کنید مخصوصا بچه های ریزه میزه در خطر اند 

به دختر گفتم برو   دوز چهارم هم بزن آنقدر دست به دست کرد 

تا هم خودش مبتلا شد و هم قند عسل 

قند عسل پفکی ،  که من به او فانتزی می گم در عرض کمتر لز دو ماه دو بار کرونایی شده است 

نمی دونم چرا مردم با خودشون لج کرده اند و گوش بدهکار ندارند