باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

قصه ما و ملا حسن 4

در شهر شیروان تخمه و آب جوش را تهیه کردیم و زیر بارون شدید به سمت قوچان حرکت کردیم 

قرار شد که قوچان ناهار بخوریم 

روبروی یک رستوران ایستادیم و همسری سفارش های لازم را برای خرید غذا داد 

من هم رفتم و سفارش دادم غذا آماده شد ولی از همسری خبری نبود 

رفتم گفتم پس چرا نمی آیی 

گفت : دعا نیست همین طوری داشت داشپورت را بهم می ریخت و به خودش فحش می داد ای زن بی عرضه یک دعا را نتوانستی نگه داری خاک تو سرت گفتم پیدا می شه عیب نداره گفت فکر کنم موقعی که برای خرید تخمه پیاده شدیم رو پام بود پیاده که شدم افتاد 

اونقدر ناراحت بود که ترسیدم سکته کنه 

غذا را گرفتم و گفت بر گرد بریم همان جایی که خرید کردیم 

گفتم آخه یک تیکه کاغذ اونم زیر این بارون مگه می مونه 

گفت برگردیم شاید یکی پیدا کرده و بر داشته باشد 

صدام را بالا بردم گفت ترا بخدا تو دیگه عصبانی نشو 

دیدم واقعا مستاصل است 

سر و ته کردیم فکر کنم صد و سی چهل کیلومتر اومده بودیم و توی او بارون برگشتیم 

تمام جوی آب شاخه های کنار جوی آب و اطراف را زیر اون بارون گشت و به دکه ای هم گفت یک دعا داشتم گم شده از ملا حسن گرفته بودم او هم گفت خانم آخه چیز به این مهمی را کسی گم می کند 

گشت و گشت ولی خبری نبود گفت برویم پمپ بنزینی که بنزین زدی رفتیم اونجا از پمپی سئوال کرد گفت نه خانم ما هر چی پیدا کنیم نگه می داریم 

گفت چکار کنم هی مرتب به خودش غر می زد 

گفتم خوب راه داره بر می گردیم دو باره به روستای ملا حسن 

دو باره مسیری را که اومده بودیم بر گشتیم دیگه موقع نماز مغرب بود 

کسانی که ما را دیده بودند گفتند ها دوباره بر گشتید گفتم دعا را گم کردیم 

همسری رفت جریان را به اکرم خانم گفت 

خیلی تعجب کرد هی می گفت گم کردی شما که زن دانایی هستی من اون چند نفر را بدست شما سپردم نمی دونم چه باید بکنید برو به غلام بگو 

همسری درست مثل یک مرغ سر کنده اینور و انور می رفت جریان را به غلام گفت 

غلام گفت ملا که رفته دکتر الان نیستش شما ماشین را جلو در خونه بگذارید وقتی حاجی اومد همسرت کمی لفتش بدهد شما به ملا جریان را بگو 

من هم ماشین را رو بروی در ورودی گذاشتم نیم ساعت بعد یک ماشین شاسی بلند همراه ملا وارد شد راننده گفت آقا ماشین را بر دار 

همسری هم رفت به شیشه ی سمت ملا زد اون آقای راننده که بسیار مرد با شخصیتی بود فوری شیشه را پایین زد همین طوری که همسری با ملا صحبت می کرد من هم ماشین را جا به جا کردم 

بعد از همسری پرسیدم  چی گفت 

گفت فعلا کاری ازم بر نمی آید 

به اکرم خانم گفتیم گفت به غلام بگوئید یک ساعت بعد غلام اومد گفت ملا گفته اسامی تمام خانواده را روی یک تخم مرغ محلی بنویسید وقتی به شهر خودتون رسیدید اون را محکم به یک درخت بکوبید 

همسری کمی آروم شد گفت می توانی برگردی 

گفتم نه تو ی این بارندگی تا مشهد که نزدیک سیصد و پنجاه کیلومتر است نمی توانم 

گفت پس شب خونه ی اکرم خانم بمونیم 

صبح الاطلوع راه افتادیم بسمت مشهد همین طوری خاطرات دیروز را مرور می کردیم گفتم بابا این تخم مرغ را بمن بده که نگه دارم نزنی بشکونی 

هوا تقریبا خوب شده بود به پمپی که گاز زدیم هم مراجعه کردیم و دو باره سئوال کردیم که چیزی پیدا کرده اند 

فکر کنم یک صد کیلومتری به مشهد مونده بود که دو باره داشپورت را بهم ریخت و اینور و انورش را می گشت ته داشپورت یک شکاف است من می گفتن دستت داخل اون نمی ره فشار می آری در را می شکنی هی اینور انورش را دست می انداخت زیر پا زیر موکت زیر لاستیک زیر پا 

یک دفعه یک جیغ زد پیدا شد پیدا شد بله دعا به موکت چسبیده بود هی خدا را شکر کرد و کمی هم گریه کرد 

از امام رضا تشکر می کرد که دلش را خوش کرده و دعا دو باره پیدا شد

گفتم بده بمن برات نگهش دارم تو جیب گذاشتم ولی همسری اصرار کرد که تو کیفش بگذارد و اونم صندوق عقب 

کلی هم قسم داد که نگه دارم 

بعد زنگ زد به اکرم خانم که دعا پیدا شد حالا تخم مرغ را چی کنم گفت دیگه نمی خواد کجا بود ؟

گفت به موکت کف ماشین چسبیده بود 

بالاخره با لب خندان به مشهد رسیدیم بعد از اینکه جا گرفتیم رفتیم زیارت 

موقع بر گشت از مشهد بالاخره موفق شد با غلام تماس بگیرد و وضعیت تخم مرغ را سئوال کند او هم گفت دیگر نیازی نیست


http://s5.picofile.com/file/8125627276/%D8%B9%DA%A9%D8%B30582.jpg


http://s5.picofile.com/file/8125627542/%D8%B9%DA%A9%D8%B30592.jpg

 اتاق اجاره ای اکرم خانم

http://s5.picofile.com/file/8125627784/%D8%B9%DA%A9%D8%B30585.jpg





قصه ی ما و ملاحسن 3

دو سه ساعت بود که منتظر بودم تا بالاخره همسری خوشحال برگشت 

با ذوق و شوقی که همیشه برای تعریف کردن دارد 

گفت نیم ساعت خونه ی غلام بودیم بعدش از طریق یک نردبان کوتاه از دیوار به خانه ی ملا رفتیم اونورش چند تا لاستیک رویهم گذاشته بودند به زحمت از اون ور دیوار پایین اومدیم رفتیم خونه حاجی بعد از ساختمان خونه تعریف کرد که خونه بسیار تمیز رو راه پله ها فرش پهن شده بود و پا گرد ها هم مزین به فرش گرد بودند

یک اتاق در اختیار ملا بود وارد شدیم اول داستان خوابی که از مردنش دیده بود و  روی یک ورقه نوشته شده بود را  خوندیم بعد اون  تمام خواسته هایم را بدون اینکه بهش بگم بمن گفت که برای چه نیتی رفته ام اون سه چهار نفر همراه هم به همین طریق 

به یکیشون که برای بچه اومده بود گفت من بهت گفتم وقتی حامله شدی هفتاد روز بعد دو باره بیا اگر اومده بودی فرزندت هم پسر بود 

یک آقا پسر برای کار اومده بود گفت بنویس و یک شعر را خوند پسر هم نوشت و بعد گفت بخون پسر شروع کرد به خوندن بعضی وقت ها ملا عصبانی می شد که چه خبره آهسته بخون 

به هر کس هر چی می گفت که بنویسد بعد از او می خواست که نوشته را بخوند که چیزی اشتباه و یا از قلم نیفتاده باشد بعد با حوصله نوشته ها را تا می کرد و با نخ می پیچید و به هر کسی چیزی هایی را می گفت که باید انجام می داد

بعد از ملاقات با ملا با اکرم خانم خدا حافظی کردیم 

دعا و یک تکه نخ را که همسری از ملا گرفته بود را توی داشپورت گذاشت 

هر چند وقت یک بار دعای نخ پیچ شده را نگاه می کرد که نکنه گم شود و همان طور با ذوق و شوق تعریف می کرد 

بارون هم بشدت می بارید اینگار که دوش آب را باز کرده بودند مسیر  یک طرفه بود گفتم یک گوشه واسیم کمی تخمه بخریم 

و فلاسک را پر آب جوش کنیم 

فصه ی ما و ملاحسن 2

وقتی به روستا رسیدیم از چند بچه که مشغول بازی بودند آدرس منزل ملا حسن را گرفتم 

وقتی به در منزلش رسیدم دیدم حول و حوش هفت هشت ماشین اونجا پارک شده و چند نفری هم دور هم جمع شده و دارند صحبت می کنند که حاجی کسی را نمی بیند حالش بنده ی خدا خوب نیست 

همسری پیاده شد و رفت با یک خانم شروع به صحبت کرد بعد از چند دقیقه برگشت گفت اون اکرم خانم  بود البته اطلاعاتش را قبلا از طریق اینترنت گرفته بودم قرار شد شب را در یکی از اتاق های خونه اش بخوابیم 

ازش از نحوه ی ملاقات با ملا را سئوال کردم گفت باید یکی دو شب اینجا منتظر بمانید 

البته کسانی بودند که هفت هشت شب منتظر مونده بودند

شب را در منزل اکرم خانم موندیم یک اتاق کاملا روستایی با سقف تیر چوبی و کوتاه و دیواری که گل آهک شده بود و تمام گل ها هم ترک ترک بود 

به خودم گفتم این خونه فکر نکنم تاب یک زلزله چهار ریشتری را هم داشته باشد 

اکرم خانم مبلغ صد تومن گرفت تا وسیله ی ملاقات ما را جور کند 

صبح ساعت شش  ما را بیدار کرد و گفت آماده باشید تا به ملاقات حاجی بروید 

ما هم یک صبحانه ی مختصری خوردیم و برای سرو گوشی آب دادن بیرون رفتیم 

هنوز چند نفری که دیشب برای دیدار با ملا اومده بودند همان دور و ور می چرخیدند 

تا ساعت هشت و نیم در خونه ی ملا منتظر بودیم دو سه جوان با یک پژو پارس وارد شدند به نظر می رسید فرزندان ملا باشند و با موبایل تماس گرفتند در باز شد یک خانم با بچه اش از دو جوان خواهش کرد که او را راه بدهند گفت فقط یک سئوال دارم گفتند خانم نمیشه حاجی مریض است کسی را نمی بیند 

از اکرم خانم سئوال کردم گفت ملا میهمان دارد یک آقایی است وقتی به دیدار حاجی می آید برای سلامتی ایشان و خانواده گوسفند می آورد و قربانی می کند خیلی وضعش توپ است همین طوری اسکناس است که به پای خانواده ی حاجی می ریزد 

من که حوصله ام سر رفته بود داخل ماشین صندلی را خوابوندم و چشم ها را بستم یکی دو ساعت گذشت 

خانمی ازم سئوال کرد خانمت بر نگشته گفتم نه مگه داخل رفته گفت آره بابا چهار پنج نفری بودند که الان یک ساعت است داخل رفته اند گفتم من اصلا خبر نداشتم 

البته می دونستم که برای ملاقات ملا از درب اصلی نمی شود رفت بلکه از طریق درب پشتی از منزل اکرم خانم به خونه ی غلام و بعد به خونه ی حاجی می شود وارد شد 

غلام هم واسطه ی دیدار با ملا است البته اتاق هم اجاره می دهد 

قصه ی ما و ملا حسن ( 1 )

روستای ملاحسن نزدیک شهرستان آشخانه از توابع بجنورد تقریبا چهل و دو سه کیلومت مونده به بجنورد از سمت گرگان می باشد 

چند روزی بود که همسری گیر سه پیچ داده بود بیا برویم پیش ملا حسن یک دعایی برای خودمون و بچه ها بگیریم 

منم گفتم بابا ول کن این همه مسیر را کجا برویم 

گفت نیای من خودم میرم 

منهم رفتم سراغ اینترنت و اطلاعات در این زمینه را از وبلاگی به اسم درد های خاکستری 

http://www.greypain.com/

کامل ازطریق کامنت های موجود گرفتم حتی شماره ی تلفن ها هم در بعضی از پست ها آورده شده بود 

به یکی از شماره ها زگیدم  به طرف گفتم از تهران زنگ می زنم می خواستم خدمت حاجی آقا برسم خواستم ببینم هستند 

جواب داد حاجی آقا کسی را نمی پذیرد خوب حالا مشکلت چی هست 

چون دور و برم شلوغ بود گفتم بعدا زنگ می زنم و شماره را به همسری دادم 

اونم تماس گرفته بود و به او گفته بودند حاجی هست 

شب که خونه رفتم بعد از کلی صغری و کبری چیدن گفت حالا کی بریم گفتم همین فردا صبح بعد از نماز صبح 

فکر کرد شوخی می کنم ولی وقتی دید جدی هستم بلند شد و وسایل سفر را آماده کرد 

بعد از نماز وسایل را تو ی ماشین ریختیم و راهی شمال شدیم 

هوا بسیار عالی و ابری و نم نم بارون هم بدرقه ی راهمون بود بعد از ساری و گرگان و کلاله از داخل جنگل گلستان هم رد شدیم جای دوستان خالی چه مناظر ی اونم در اردیبهشت ماه واقعا دیدن داشت تا به شهرستان آشخانه رسیدیم 

کمی داخل شهر گشت زدیم و تو صف نون بربری ایستادیم برام عجیب بود هر کس که تو صف بود حول و حوش بیست سی تا نون می گرفت من هم سه عدد نون بربری با یک تیکه اضافه به مبلغ هزار تومن خریدم و آدرس روستا را گرفتیم 

بسمت روستای ملا حسن حرکت کردیم

ادامه دارد