باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

کرونا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سعی کن مریض نشی

بیمارستان های خصوصی بیمار را مثل ترامپ که حکام عربستانی را گاو شیر ده می دید می بینند 

بیمارستان های دولتی 

میگن همین‌سرم‌آخرین راه حل است سعی کن خوب بشی 

ساعت هشت شب زنگ زدم حال دختر را بپرسم میگه لرز شدید دارم دو تا پتو روی خودم انداخته ام سه ساعته به دکتر اطلاع داده اند ولی کسی نیامده ویزیت بکند 

خودم سوال کردم 

گفتند چون قبلا تب داشته سرم سرد بهش تزریق شده تا تب پایین بیاید علت لرز آن است 

یک ساعت بعد 

زنگ زدم گفت تب کرده ام یک تب سنج نمی آورند مقدار تب را اندازه بگیرند 

گفتم خودت نبض بگیر معلوم می شود که حدودا چقدر تب داری 

دکتر آمد ؟ 

نه بابا اصلا هیچکس به هیچکس نیست 

همسر زنگ زد گفت بچه لرز کرده بیا برویم بیمارستان 

گفتم چای و  سوپ  برایش تهیه کن برایش ببریم 

چند وقت پیش گفته بود که نیمه شب گرسنه ام شد یک خوراکی پیدا نکردم که بخورم 

به این نتیجه رسیدیم که آستین را خود بالا بزنیم برایش آب میوه بگیریم غذا درست کنیم و روزی دو بار‌ این مسیر را طی کنیم من در خودرو بنشینم و همسر عذا را ببرد 

چون جای پارک‌ وجود ندارد خود کارکنان خودرو را در حاشیه ی خیابان پارک می کنند 

البته کادر درمان هم خسته است و پرسنل هم ظاهرا در حداقل می باشد 

به این راحتی

چند وقته که خودرو یکی از همسایه گان نیست 

فکر می کردم که در این عالم کرونایی سفر رفته 

از طرفی چون محتاط است سفر رفتن‌بهش نمیاد 

من تا چند وقت پیش نمی دونستم او هم بازنشسته شده  است 

در جلسه ی مجتمع افشا شد 

ظاهرا خودرو متعلق به حاج خانمش است که او هم شاغل‌ می باشد 

دو روز پیش حاج خانمش یک برگه آورد و از همسایه ها امضاء جمع می کرد که همسرش خودرو او را برده و پنهان کرده است 

و توضیح داده بود که یکماهه قهر کرده و خونه ی پدرش ساکن است 

این روز ها معضل خانواده ها شده بازنشسته گی 

ظاهرا خانمها نمی پذیرند که این هم جزئی از سرنوشت آدمهاست مثل مرگی که یهو گردن آدم را می گیرد 

اداره ی ما از نیرو های بازنشسته به طور وسیع به شکل قراردادی  استفاده می کند 

چند خاصیت دارد 

اول پول بیمه نمی دهند 

بازنشسته زبانش کوتاه است و اداره بر خر مراد سوار است 

آنها را به مناطق دور دسترس به صورت بیست روز کار و ده روز off می فرستد 

هیچ نوع امکانات رفاهی مثل سرویس و غذا به آنها نمی دهد 

چند نفر را در یک اتاق سوله  مانند می چپانند 

دستمزد آنها نسبت به کاری که از آنها می کشند خیلی کم است 

این سودی است که اداره می برد 

‌ولی ضررش اینست

نیرو های جوان که بیکار هستند 

بیکار می مانند 

بیکاری عوارضش زیاد است 

بالا رفتن سن ازدواج پایین آمد سن اعتیاد 

فساد اخلاقی بین جوانها 

فساد اجتماعی و عصیانگری هم باید اضافه کرد 

و اما این همسایه ی ما هم گویا کارشان داره بیخ پیدا می کند حتی وجود یک فرزند شانزده هفده ساله ظاهرا کار ساز نیست 

کاشک زن و شوهر ها رفاقتشون پایدار بماند نه دستخوش التهاب های روزمره شود 


کارآفرین ها

دیشب رادیو اقتصاد را گوش می دادم 

به یک نکته ی جالبی اشاره کرد 

و آن استخدام ویزیتور برای شرکت هاست 

روال کار اینست که بازار یاب بر مبنای فروش و فعالیتش در صدی در آمد کسب کند 

قبلا شرکت ها یک حقوق ثابتی هم در نظر می گرفتند 

ولی حالا میگن شما جنس را از ما بخر بعد برو بفروش سودش مال تو !

حالا اگه بازار یاب موفق به فروش نشود حق عودت جنس را هم ندارد 

یعنی هم مال داده و هم جان 

آنهائی که بازار یابی کرده اند می دانند که کار بسیار دشواریست

یعنی در گرما و سرما باید کفش و کلاه بپوشد و از این واحد تجاری به آن واحد برود 

مخصوصا اگه ویزیتور خانم باشد که دیگه واویلاس

+++++

اوایل که بچه ها درس را تمام کرده بودند و در بدر دنبال کار می گشتند 

آگهی روزنامه را نشان می کردند که استخدام با ماهی شش میلیون در آمد 

وقتی مراجعه می کردیم می گفتند شما سی هزار تومن بدهید و ثبت نام کنید این دوره ها را ببینید بعد استخدام بشوید 

یک بار که با بچه ها برای استخدام مراجعه کردم 

گفتم تمام ورد و اکسل و فتو شاپ را بلده حتی از شما هم بهتر 

ولی   زیر بار نمی رفت 

می گفت باید این دوره ها را مجدد ببیند 

گفتم داداش خودتی

تو از بیکاری مردم برای خودت کار درست کرده ای !

تو این دوره زمانه همه به فکر یک نوع کلاهبرداری اند 

از همه ی آنها بد تر بنگاهها هستند 

مراسم خواستگاری

دوست خدا بیامرزم صدام کرد و گفت 

فلانی خانمم یک همکار داره  دختر خوبیه اگه می خواهی برو ببینش 

جالب این بود بین این همه دوست مجرد به من گفت که سابقه ی دوستیمون کمتر بود 

من هم کفش و کلاه پوشیدم و به در مدرسه رفتم قرار بود که همسر آن دوستم کمی معطل کند تا من با چشم باز دختره را ببینم !

حالا بر حسب اتفاق او را چند بار در مسیرم دیده بودم علت اینکه در ذهن مونده بود حجابش بود که ما به اینگونه پوشش دخترا مارکسیسم  اسلامی می گفتیم 

در آن زمان و در آن محیط دختر چادری کم یافت می شد 

بعدها 

یکی دو بارهم دورا دور تعقبش کردم .

یک ماهی گذشت  دوستم گفت فلانی چیه شد ؟

خب انقلاب تازه داشت پا می گرفت و راه پیمایی و تظاهرات  و  حکومت نظامی و آینده ی نامعلوم تصمیم گیری را سخت می کرد 

بالاخره آنقدر اصرار کرد گفتم خب یک قرار بگذار 

او هم به خانمش گفت و قرار شد عصر جمعه برای صحبت به خانه آنها برویم 

قرار شد در صورتی که برنامه بهم خورد تلفنی بهشون خبر بدهیم 

عصر جمعه شیک و پیک و ادکلن زده راهی منزلشان شدیم 

ولی گویا آنها اشتباهی حالی شون شده بود فکر می کردند که اگه‌بخواهیم بیاییم زنگ می زنیم 

داخل که شدیم پدر دختر با پیژاما تکیه بر بالش  تلویزیون نگاه می کرد 

بقیه هم انگار نه انگار میهمان ویژه دارند 

ما به  اتاق پذیرایی دعوت شدیم 

مادر خانواده به همسر میگه پاشو حاجی میهمانهای فلانی آمده اند 

پا شو شلوار بپوش 

میگه آمده اند که آمده اند 

من چرا باید شلوار بپوشم ؟

حالا   ما در پذیرایی منتظر بودیم 

بنده ی خدا همسر دوستم پاک کلافه شده بود 

بین اتاق پذیرایی  و  هال سرگردان

بالاخره حاجی  را شیر فهم کردند که قضیه خواستگاری است 

حاجی که وارد شد همه خبردار ایستادیم

پس از نشستن گفت خب کی می خواد ازدواج کند 

من هم گفتم آقا اجازه من !!

فورا بلند شد و میوه  را عجولانه تعارف کرد 

نیم ساعتی نشستیم و بعد خدا حافظی کردیم 

بعد همسر دوستم گفت قضیه از چه قرار بوده 

کلا آنها بیرون رفته بودند و  وقتی صدای موتور ژیان را می شنوند 

میگن وای خاک بر سرمان نکنه اونا هستند !

چند وقت بعد به پدرم اطلاع دادم 

قرار شد که پس از راهی کردن برادر در فرودگاه به مقصد امریکا  ؛ برای مراسم رسمی بیاید 

در مراسم مهریه را دویست هزار تومن تعیین کردند 

منتظر بودم که پدر چونه بزند ولی نزد

بعد مراسم گفتم چرا نگفتید زیاده !

گفت خوبیت نداشت

بعد سوال کرد حالا کدوم یک از دخترا بود 

آخه سه دختر دم بخت روبروی ما نشسته بودند !

زنگ به مادر زدم گفتم این طوریه 

او هم اعتراض سر مبلغ مهریه کرد و گفت مهریه خواهرت که دبیره پنجاه هزار تومن است 

ما هم به واسطه گفتیم مهریه فقط پنجاه هزار تومن 

او هم موقع خرید حلقه  با شرمندگی گفت والا اینها اینو می گن  .

پدرم گفت اصلا همان مقدار مهریه خواهر بزرگتر عروس خانم 

حاجی سوال کرد مهریه دختر بزرگه چقدر است  ؟

عروس هم گفت صد هزار تومن !

حاجی گفت قبول ما که کیسه برای شما ندوخته ایم 

بعد معلوم شد مهریه ی خواهر بزرگه پنجاه هزار تومن بوده است !

همان روز حلقه را خریدیم و نامزد شدیم 

البته طبق رسومات آن زمان ما باید پانزده هزار تومان شیر بها می دادیم 

که پدر قبول کرد 

و پانزده هزار تومان خرج خرید وسایل خواب و یک فرش ماشینی شد 

بقیه وسایل مثل یخچال و لباسشویی و اجاق گاز و ظروف  و کولر گازی و آبگرمکن گازی را از قبل خودم تهیه کرده بودم  و نیاز نبود خریداری شود 

عروس هم یک قطعه فرش دستباف و یک سرویس چینی دوازده نفره همراه با یک دست ظروف ملامین به عنوان جهیزیه آورد