باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

این روز های من

امروز درست پانزده روز است که در شمال هستم 

بالاخره گلگیر رنگ شد و تحویلم گردید 

نقاش خوش تیپ ورزش کار 

گفت ببخشید دیگه کارگر نداشتم 

دیگه کسی راغب به کارگری نیست 

گفتم الان دیگه کار کارگری صرف نمی کند  الان نون در واسطه گری است 

گفت بگذار زمین تمام بشود آنوقت چه می کنند ؟ 

باید بروند گدایی !

گفتم نه بابا کشاورز اند 

گفت الان برنج را دارند پیش فروش شصت تومن می کنند 

دیگه کشاورزی صرف ندارد 

همه زدند به کار فروش زمین و پولش را یک  ماشین شاسی بلند می خرند می دهند به دست پسر 

دو روز بعدش هم ماشین تصادفی را می آورند تا صاف کنیم 

راست می گفت حدود ده ماشین از ۲۰۷ بگیر تا بالاتر همه نصف ماشین یا  جلو ندارند 

یا روی سقف  غلتیده است 

حساب کتاب که می کنم 

می بینم پر بی ربط هم نمی گوید 

رانندگی فقط سرعت نیست 

آنهم در جاده های روستایی که دو تا ماشین سخت از  کنار هم می گذرند 

خب فعلا که ساخت و ساز به کار و کاسبی ها رونق داده است و آدم بیکار تقریبا نیست 

حتی آدمهای سیگاری هم بندرت می بینم 




هوای آفتابی

دو روزه هوا آفتابی است 

ولی گرم نیست 

بالاخره دیروز عصر 

آمدند و سرمایشی را نصب کردند 

امتحان کردند 

تحویل دادند 

نیمه شب که برخاستم تا در تنهایی خدا را عبادت کنم 

همه اش این سوره به ذهنم می آمد 

بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

‏ تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ 

ما أَغْنى‏ عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ

سَیَصْلى‏ ناراً ذاتَ لَهَبٍ

وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ

فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ

نمی دونم چه رابطه  بین این سوره و من هست 
ولی چیزی که برای خودم ثابت شده لست 
دوست ندارم این باشم که هستم 

عشق ماندگار

مدتی که روستا نشین شده ام 

مردمی فعال کله ی صبح بیرون می زنند با بیل و سا ئل برنج کاری با چکمه هایی که تا بالا تر از زانو را در چنگ خود دارد 

با لباس های کار و آغشته به گل و یک کلاه حصیری بزرگ 

و یک وسیله ی نقلیه مخصوص 

فروشگاه‌های روستایی 

با اجناس نه چنان زیاد و متنوع 

اکثرا بصورت سوپر 

فروشنده ها اغلب زن و شوهر پیر و فرسوده با چهره ی سوخته و البته با عشق دیرینه 

مشغول تا مشتریی بیاید و خریدی بکند 

به نظر نمی رسد دخل آنها تا پایان روز به صد هزار تومن هم برسد 

ولی از اینکه هنوز خود را شاغل می بینند راضی اند 

مسجد محل 

شاید چهار پنج نفر نماز گزار دارد 

آنور چادر هم شاید همین تعداد بانو باشد 

خانمی همسرش را صدا می کرد 

عمو حسن نماز شده ؟ 

ولی جوابی نشنید 

باز تکرار 

باز تکرار 

صدا یواش یواش لرزان شد 

و کاملا مشهود بود همراه نگرانی است 

عمو حسن عمو حسن 

پیرمرد برای تجدید وضو رفته بود و برگشت 

خیال بانو هم راحت شد 

در اینجا من فقط عشق می بینم و امید 

و چه لذتی دارد زندگی بی دغدغه و عاشقانه 


همین طوری

برف زمستان

نیمشب همدم من دیده ی گریان منست
ناله ی مرغ شب از حال پریشان منست
در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود
گریه انگیز تر از مهر من آبان
منست
خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان منست
به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر
که به مویم اثر از برف زمستان منست
غافل از حق شدم و قافله ی عمر گذشت
ناله ام زمزمه ی روح پشیمان منست
گر به سرچشمه ی توحید رسم جاویدم
ورنه هر لحظه ی من
نقطه پایان منست
در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل
گفت خاموش که او طفل دبستان منست
مهدی سهیلی