مدتی که روستا نشین شده ام
مردمی فعال کله ی صبح بیرون می زنند با بیل و سا ئل برنج کاری با چکمه هایی که تا بالا تر از زانو را در چنگ خود دارد
با لباس های کار و آغشته به گل و یک کلاه حصیری بزرگ
و یک وسیله ی نقلیه مخصوص
فروشگاههای روستایی
با اجناس نه چنان زیاد و متنوع
اکثرا بصورت سوپر
فروشنده ها اغلب زن و شوهر پیر و فرسوده با چهره ی سوخته و البته با عشق دیرینه
مشغول تا مشتریی بیاید و خریدی بکند
به نظر نمی رسد دخل آنها تا پایان روز به صد هزار تومن هم برسد
ولی از اینکه هنوز خود را شاغل می بینند راضی اند
مسجد محل
شاید چهار پنج نفر نماز گزار دارد
آنور چادر هم شاید همین تعداد بانو باشد
خانمی همسرش را صدا می کرد
عمو حسن نماز شده ؟
ولی جوابی نشنید
باز تکرار
باز تکرار
صدا یواش یواش لرزان شد
و کاملا مشهود بود همراه نگرانی است
عمو حسن عمو حسن
پیرمرد برای تجدید وضو رفته بود و برگشت
خیال بانو هم راحت شد
در اینجا من فقط عشق می بینم و امید
و چه لذتی دارد زندگی بی دغدغه و عاشقانه