باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

قمپز

 یکی از  اقوام ساکن امریکاست 

در  دوران جنگ بعد اتمام سربازی به آلمان رفت و‌چهار سالی اونجا اطراق کرد 

از قضا با یک دختر خانم خارجیکی در آلمان رفیق شد که اصالتا امریکایی بود 

کارشان به ازدواج کشید و بعد هم به امریکا مهاجرت کردند .

زندگی به خوبی و خوشی می گذاشت 

که یک بار سر مال دنیا بحث شان می شود 

این فامیل ما قنپز در می کنه 

میگه فردا دست بچه ام را می گیرم می رم ایران 

خودش بعد ها تعریف کرد 

نصف شب از خواب بیدار شدم 

دیدم  جا  تر هست و بچه نیس 

آب شدن رفتن زمین 

خلاصه هر جا سر زدیم دست خالی برگشتیم 

بعد یک مدت یک ورقه از دادگاه آمد همراه با تقاضای طلاق 

هر چی به دادگاه گفتیم بابا این فقط یک قمپز بود که مردای ایرانی در می کنند 

هیچکس قبول نکرد 

یک قمپز همان ده دوازده سال از دیدن بچه محروم شدن همان 

البته ماه به  ماه هم هزینه ی نگه داری بچه ازم کم می شد 

این برلم تجربه شد که دیگه قمپز توی ولایت غریب در نکنم که عوارض دارد 


گل

کاملترین گالری عکس گل رز زیبا | رز قرمز, آبی, سفید, سبز, صورتی عاشقانه

دنیا داره همین طوری می گذرد 

دلمان خوش بود شاید امسال توفیق راهپیمایی اربعین را پیدا کنیم 

ولی سفر ها داره دیگه لاکچری می شود و امکان اش دیگه نیست 

خواب

خواب دیدم 

من به اتفاق سه نفر از همکاران قدیمی بازنشسته در محلی کار می کنیم 

رئیس ما هم همان رئیس سریال برره ی مهران مدیری بود 

چهار نفری مون را جمع کرد 

و گفت سرود شاهنشاهی بخوانید 

هر کس قسمتی خوند بعد از سمت راست مدیر به سمت چپ مدیر رفت 

من گفتم سرود را کامل بلد نیستم 

گفت پس شما دیگه نیایید 

گفتم یعنی از فردا دیگه سر کار نیایم ؟

گفت آری 

ظاهرا کاهش نیرو داشتند 

گفتم کاش زود تر می گفتید تا با خودم ماشین می آوردم و وسایل ام را می بردم 

گفت برایت آژانس می گیریم 

در کمد وسایل را که باز کردم دو دست کت و شلوار و کلی وسایل درونش بود 

یکی از آن همکاران کمک کرد ولی گفت چه عجله ای داری 

فردا ماشین را بیاور و همه را با خود ببر 

همین طور که وسایل  جمع جور می کردم به خوپم گفتم اگه صدقه ماه صفر را می دادم این طور نمی شد .

بیدار شدم 

ساعت را نگاه کردم چهار صبح بود 


این هم گذشت

پدر خدا بیامرزم وقتی بیمار بود 

سه پسر از چهار پسرش مرتبا گرداگردش می چرخیدتد 

از پزشگ بگیر تا راننده ی شخصی که او را برای ادامه شیمی درمانی می برند و می آوردند 

همه دربست در اختیارش بودند 

مادر که زمین خورد و پایش شکست 

برای درمان معطل نماید 

یک پزشگ مرتبا یک مسافت ده پانزده کیلومتری را طی می کرد تا او را معاینه کند و از پیش رفت بهبودی اش مطلع شود

عمو که کلیه هایش را از دست داده بود دو پسرش او را به کول می گرفتند و چهار طبقه او را حمل می کردند 

حال اگه خدای ناکرده ما بیمار شویم 

پسر که رفت 

داماد که یکی اش کور می کند و شفا نمی دهد

آن یکی هم آنقدر گرفتار کسب و کار است 

که تهیه ی یک لیوان آب هم برای ما برایش مشکل است 

فکر کنم با این اوصاف باید خود را آماده ی مهد کهنسالان کنیم 

****

روز شنبه که میهمان ما بودند 

موقع خدا حافظی کلی گریه کرد 

ولی برای من خیلی عادی بود 

انگار نه انگار که حداقل تا یک سال آنها را نخواهیم دید .



این روزها

دیروز برای ملاقات مرد کوچک رفتم 

تمام‌پرتکل ها را رعایت کردم 

کوچولوی دماغ گنده را مادر بزرگش بغلم داد 

چه حس خوبی بود 

ده سال می شد یک بچه ی اینقدری را بغل نکرده بودم 

مامان بزرگ و مادرش خیلی دور و برش می چرخندند 

تا یک صدایی می شنوند دو نفری می دوند 

همسر حسابی سرگرم شده 

فکر می کنم با تولد این نوزاد 

دوری پسر را راحت تر می تواند تحمل کند 

امروز شنبه هم قرار است برای یک سری آزمایش به بیمارستان محل تولدش یرده شود 

همسر می گفت 

نافش که افتاد یک چند روزی خونه ی خودمون می برمش 

تا خاله و دختر خاله اش که فعلا قرنطینه هستند 

بتوانند او را ببینند .