باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

خاطرات مدرسه 3

مدرسه های اون زمان دو تایمه بودند ساعت هشت صبح زنگ را می زند تا ساعت یازده و نیم 

ساعت یازده و نیم تعطیل می شدیم می رفتیم برای ناهار بعد از ظهر هم کلاس ها از ساعت دو شروع می شد و ساعت چهارو نیم هم زنگ خونه را می زدند 

تعداد کلاس اولی ها چون زیاد بودند اومدند ما را به دو دسته صبح و بعد از ظهری تقسیم کردند ما هم شدیم جزء دسته ی صبحی ها 

پدر من چون جزء اعضای انجمن خونه و مدرسه بود از نفوذش استفاده کرد و یک نامه برای مدیر مدرسه نوشت حالا چی نوشت را من نمی دونم 

ولی قرار شد که من هم صبح مدرسه بروم و هم بعد از ظهر یعنی از ساعت هشت صبح کلاس می رفتیم تا دوازده دو باره از ساعت دو این بار تا ساعت پنج بعد از ظهر ( دانشجوی پرشگی هم الان اینقدر کلاس ندارد ) 

بعد یک مدت نیمکت ها را کم کردند و برای شیفت بعد از ظهر جا برای نشستن من نبود 

معلم صدام کرد و گفت می بینی که جا برای نشستن نداری به پدرت بگو فقط صبح ها می توانی به مدرسه بیایی 

شب به پدرم گفتم گفت عیب ندارد یک جعبه ی میوه به دستم داد و گفت بعد از ظهر ها روی این جعبه بنشین 

هیچ وقت هم از مرحوم پدرم سئوال نکردم چرا اینقدر اصرار داشت که من دو نوبته مدرسه برم 

فکر کنم یک سه چهار ماهی اینطوری مدرسه رفتم تا اینکه به علت بارش برف فراوان و احتمال خراب شدن یک مدرسه نزدیک مدرسه ما دانش آموزان آن مدرسه را به مدرسه ی ما منتقل کردند و کل مدرسه یک نوبته شد و من از این جعبه نشینی آسوده شدم 


خاطرات مدرسه 2

معلم کلاس اولی مون آقای ناظری بود 

 هفت هشت روزی بود مدرسه باز شده بود که آقای معلم رونویسی سر کلاسی داد  من هم با ذوق و شوق تمام رونویسی را از کتاب فارسی  و حساب هم تا عدد ده به ما آموزش داده بودند را نوشتم و  با غرور به معلم نشون دادم او هم دو تا صفر خیلی برزگ  با مداد قرمز  در دفترم قرار داد و یک چیزهایی هم گفت که نفهمیدم 

هنوز هم واقعا نمی دونم چرا آن دو صفر را گرفتم با توجه به اینکه هم مادرم به ما آموزش می داد و هم سال قبل کودکستان می رفتم نباید قاعدتا اشتباهی می داشتم 

هنوز بعد پنجاه و چند سال این معما برایم حل نشده چرا صفر گرفتم

خاطرات مدرسه قسمت 1

مهر که نزدیک می شه ما را می کشونه بیاد اون مدارسی که ما توش درس می خوندیم

درس خوندن اون زمان را با حالا که مقایسه می کنم اینگاری مدرسه ما مربوط می شد به عهد عتیق

بچه های الان با سرویس می رن با سرویس میان بابا یا مامانی برایشون میوه می گذارن تر و خشک شون می کنن

لباس های تمیز تنشون می کنن و خلاصه با هزار  سلام و صلوات راهی مدرسه می شن

اولیاء مدرسه هم با کیک و آبمیوه به استقبال بچه ها می یان

خاطرات مدرسه قسمت اول 

روز اول باز شدن مدرسه حیاط مدرسه پر از دانش آموزان شکل وا شکل بود چیزی که در همه ی ما مشترک بود کت و شلوار طوسی رنگ و یقه سفید پلاستیکی که زبری آن گردن را آزار می داد و سر های با شماره دو زده شده 

وسط حیاط یک میله ی درازی بود که ته آن پرچم سه رنگ آویزون شده بود و دو  تا میله و یک تور والیبال و یک طناب گره زده تنها وسایل ورزشی ما بود 

زنگ ورود به کلاس را زدند و آقایی پشت بلندگو که فقط صدای خش خش می داد شروع به سخنرانی کرد و یک ربع ساعتی ما را معطل کرد و بعد کلاس بندی شروع شد ما کلاس اولی ها را در طبقه ی اول جا دادند 

کلاس  شامل تعدادی نیمکت  که درست روبروی تخته سیاه قرار گرفته بود و یک سری نیمکت هم به صورت عمود بر تخته سیاه قرار داشت به طوری که دانش آموز برای دیدن تخته سیاه باید هی سر را بسمت چپ می چرخوند 

روی هر نیمکت هم چهار تا محصل نشسته بودند 

زنگ تفریح را که می زند هجوم بچه ها برای رسیدن به توالت و آبخوری شروع می شد که معمولا آنقدر هجوم وسیع بود که به ما بچه های ریزه میزه کلاس اولی نوبت نمی رسید 

من هم به قول امروزی ها فکر کنم که بچه ی پیش فعالی بودم چون هر چی که ناظم مدرسه پشت بلندگو جیغ و داد می کرد نفهمیدم چی می گه شاید به خاطر نویز شدید بلندگو بود ولی بقیه متوجه می شدند مثلا گفته بود چون حیاط مدرسه کوچک است بچه ها دنبال هم ندوند ولی من می دویدم و ناظم می گفت آخه چند بار پشت بلندگو بگم بگیر دستت را و با ترکه کف دستم می زد و من هم از ترس بعضی وقت ها شلوارم را خیس می کردم ولی نمی دونستم چرا کتک می خوردم