باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

کر‌ونا بر ضد بشر

پسر دایی مهربانم هم با کرونا جهان را بدرود گفت 

ر‌وز عاشورا بهش پیامک دادم ولی جوابی نگرفتم 

به خود گفتم حتما سرش گرم هست  و پیامک را ندیده 

در حالیکه بستری بود و ما بی خبر بودیم 

چند روز بود که می خواستم زنگی بهش بزنم ‌و حالش را بپرسم ولی نشد که نشد 

تا اینکه خبر رسید دیشب به ملاقات معبودش نائل آمده است روحش شاد باد 

********

ای ساربان آهسته ران ،کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود

من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ وفسون ،پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان ،تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان،گویی روانم می رود

برای آیندگان

چه بگم‌والله 

دوباره برای کاهش تلفات کرونا شش روز شهر  البته کشور را تعطیل کردند 

بخشنامه کردن ایهاالناس از ساعت د‌وازده دوشنبه بیست و پنجم مرداد راهها بسته می شود 

یعنی اگه می خواهید بروید ددر فعلا راه بازه 

ادارات و بانک ها همه بسته 

بازار هم بسته 

ولی دور همی عیب ندارد 

اقتصاد که لالا کرده

کارهای اداری ملت هم که دچار رخوت می شه 

حالای فردای پایان تعطیلات 

هم اعصاب کارگزاران‌ را داغون  می کنند و هم مراجعین که در این گرمای خرما پزان باید معطل یک امضا بشوند 

اگه دو روز کرونا کاهش پیدا کند بعد از تعطیلات دو باره افزایش خواهد یافت 

به نظر من بهتره بانکها ساعت  کارشون از ساعت هشت تا هفت بعد ازظهر بشود 

بازار را دو باره باز کنند

کلیه ی مرخصی ها ملغی بشود 

نیروهای امنیتی ناظر بر رفتار باشد 

نزدن ماسک جرم و طول زمان بازداشت تا آخر برچیده شدن بساط کرونا باشد 

تنها راه مبارزه فقط زدن ماسک است   ادامه مطلب ...

محرم

والله از بس که برنامه های مساجد البته آن دو مسجد محله خودمان  ٬ بی محتوا شده است  .

به نظرم بهترین کار همین است که جلو تلویزیون آدم دراز بکشد و یک قوری چای هم کنارش بگذارد و از سخنرانی های کانال های مختلف استفاده کند .

دو شب پیش که مسجد بودم 

امام جماعت صحبت کرد مطلبش تازه بود 

بعدش دو تا مداح جمعا یک ربع ملت را به فیض رساندند 

بعد هم یک لیوان چایی  در لیوان کاغذی سرو شد 

البته ناچارا قند را باید از قندان که انگشت های مختلف توش می رفت بر می داشتیم  .

موقع ختم جلسه نگاهی به شبستان انداختم 

متوجه شدم فقط پنج نفر هستیم 

یعنی اگه سینما بود اصلا توجیه اقتصادی نداشت که این همه چراغ و پنکه سقفی و کولر روشن باشد و آنوقت فقط پنج نفر مستمع نشسته باشند .

شب قبل هم مثل اینکه امام جماعت مطلبی برای گفتن گردآوری نکرده بود بیست دقیقه صحبت کرد آنهم با تکرار دو بار از یک داستان بدون اینکه واوش را هم جا بیاندازد .


محرم

قبل  از رسیدن به سن‌مدرسه ٬  ما با مراسم سینه زنی اخت بودیم  .

چون صدایمان بچه گانه بود و ریم‌نوحه های مردانه را بهم  می زد .

دستمان را می گرفتند و از صف بیرون می کشیدند  .

خوب خوشمان نمی آمد با آن همه گل مالی که کرده بودیم و  تحمل داغی اسفالت  با پوست نازک کف پاهایمان 

حالا ما را بیرون بکشند 

و یا داخل خانه هایی که درش برای ورود دسته های عزا داری باز بود ما را راه ندهند .

در شهر ما معمولا از هفتم محرم  دسته های عزا داری شب ها  بیرون می آمدند 

روز ها بعد از نماز ظهر و عصر  مراسم سخنرانی و بعد روضه خوانی بود 

مداحی به این سبک اصلا وجود نداشت .

بعضی خونه ها روضه خوانی داشتند 

و نماد آن علم کوچکی بود که سر در خانه آویزان می شد 

روحانیون آن زمان اکثرا فقط روضه می خواندند 

البته یک شیخی هم بود اهل اصفهان که در مجالس زنانه مرتب به خانمها  ٬ البته بعضی وقتا با لحن تند تذکر می داد 

که حجابت را رعایت کن 

از سفره و نذری هم خبری نبود 

ولی چایی و شربت و آب یخ آغشته به گلاب فراوان بود 

دسته زنجیر زنی هم در شهر ما نبود 

ظاهرا ممنوع شده بود 

فقط سینه زن داشتیم که بعضی ها آنقدر محکم به تخت سینه خود می زدند که محل ضربه ها مانند سوختگی پوست می انداخت 

انقلاب که شد کل مراسم هم دستخوش تعویض شد 

سر و کله ی مداح های میلیونی پیدا شد 

سخنرانی ها شکل گرفت که با محتوا هستند 

مردم هم با سواد تر شدند و ترجیح می دهند پای منبر کسانی بنشینند که حرفی برای گفتن داشته باشند 

و انتقادی هم از وضع موجود داشته باشند 


بازگوشی ها ی جوانی

در زمان سربازی پنج نفری دو تا اتاق از یک مجموعه کرایه کرده بودیم‌  که قبلا مسافرخانه بود 

در یک اتاق سه نفر اسکان داشتیم‌

روبرو هم دو نفر 

اتاق سه نفره ی ما 

یکی از بچه ها همه اش در حال درس خوندن بود 

یک عینک ته استکانی هم می زد 

علاقه ی عجیبی هم به یاد گرفتن زبان‌انگلیسی داشت 

این بنده ی خدا علاقمند به دختری شد که فرزند رییس کلانتری بود و یا فرماندار قصر شیرین دقیق یادم نیست 

موقع تعطیل شدن مدارس در مسیر می ایستاد و عینک ته استکانی را بر می داشت و عینک  آفتابی می زد 

و به من می گفت اگه آمد به من خبر بده 

من  هم  هر وقت رد می شد سکوت می کرد م

******

آن یکی هم اتاق خواهر یکی از هم خدمتی ها را دیده بود 

و با خانواده اش صحبت کرده بود که به خواستگاری بروند 

قبل اش به همین رفیق عینکی ما گفت 

بیا و از من در مقابل آنها تعریف کن 

چند روز بعد ازش پرسیدم چی شد 

گفت ای بلبا او فقط از خودش تعریف کرد !

****

اون یکی هم اتاقی در حین خدمت در آزمون خلبانی پذیرفته شد ولی نرفت 

فرمانده صداش کرد و گفت آخه بیشعور کسی خلبانی قبول بشه و نره 

حقا که شما را خدا آفریده که همان نون و پنیر را بخورید 

بعد از پایان سربازی 

آقای عینکی دانشگاه مشهد زیست شناسی قبول شد 

دومی دانشگاه اصفهان مهندسی شیمی قبول شد 

آن هم اتاقی که خلبانی را رد کرد 

ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد