باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

آری این چنین بود ( 3 )

هر چی اکرم خانم اصرار کرد که بتواند میهمان هایش را راه بیاندازد  ولی مانع می شد 

از اون جمع  یک خانواده که در سفر قبلی با هاشون آشنا شده بودیم هم حضور داشتند از خانمی که برای کار شوهرش اومده بود سئوال کردم شوهرت کار پیدا کرد گفت : آری دو سه روز بعد دیدار حاجی کار پیدا کرد 

از حال زن برادرش پرسیدم که دچار سقط جنین پی در پی بود جواب داد ظاهرا الان بار دار است 

به اکرم خانم گفتم خانوم تو که نمی توانی ما را راه بیاندازی من می خواهم امشب خونه غلام بروم تا فردا غلام ما را راه بیاندازد 

اکرم خانم کلی ناراحت شد که این همه من به شما خدمت کرده ام حالا می خواهید بروید باید کرایه خود را هم به من هم به غلام بپردازید 

گفتم اکرم خانم قربونت هوا گرمه همه ی ما مریض شده ایم تو هم که کاری ازت بر نمیاد شب هم که قرار نیست اینجا بخوابیم 

پس چه پولی باید به شما بدهیم 

اکرم خانم ناراحت رفت تا با غلام صحبت کند ظاهرا راضی شد که صد تومان به ولی بدهد بعد ساعتی برگشت گفت دست علی می دهم که فردا شما ها را راه بیاندازم 

شب در حیاط خوابیدیم هر جایی که از دست و پا بیرون مونده بود طعمه ی پشه ها شده بود تازه چشمم گرم شده بود که صدای پچ پچ شیندم فکر کردم صدای اجنه است  از لای چادر نگاه کردم دیدم یکی از خانم ها هست که دارد دعا می خواند 

وقتی دید بیدارم گفت : خوابم نمی بره اعصابم بهم ریخته دارم دعا می کنم که ایشاالله فردا کارمون راه بیفته 

ساعت چهار صبح رفتیم اکرم خانم را صدا کردیم با صدای خواب آلود جواب داد بله 

گفتیم اکرم خانم بلند شو ساعت چهار است دست علی داده ای 

بیدار شد و همه ما پشت در خونه ی ملا صف کشیدیم 

بالاخره در باز شد دسته های شش نفری برای دیدار حاجی راهی اتاقش شدیم 

گروه ما یک دختر و پدر  یک دانشجو پسر و  من  و یک خانم که متاهل بود ( یکی از هم اتاقی ها ازش سئوال کرد تو که هم شوهر داری هم بچه پس دیگه برای چی اومده ای گفت کاشک شوهر نمی کردم یک سال بعد ازدواج  دیگه شوهرم سراغم نیومد تازه فهمیدم من زن دوم او هستم ) و یک  آقا 

وقتی وارد اتاق شدیم ملا رو کرد به دختر و پدر که شما برای کارتون اومده اید بعد از پدر کلی تعریف کرد که اگه هفت نفر مثل تو  در ایران بودند امام زمان ظهور می کرد 

رو به دختر کرد و گفت تو برای بخت گشایی اومده ای یک پسر را دوست داری با هم رابطه دارید مثل بوس و ......

رو به زن متاهل کرد و گفت تو خیلی خری خیلی خری آخه این شوهره که تو داری او بجز تو سه چهار تا دیگه زن هم داره 

رو به پسر دانشجو که داشت خودش را   نزدیک می کرد کرد گفت جلو نیا ازت خوشم نمیاد تو ..... هستی 

بعد رو به آن مرد کرد گفت تو ماشینت گم شده این عکس ها را نگاه کن مرد یک سری عکس را نگاه کرد و  ملا گفت این عکس دزد ماشین شما س و آدرس را کامل به ایشان داد و سفارش کرد که خودش تکی نرود وگرنه صدمه می بیند 

بعد برای هر کدوم یک دعای جدا گانه داد و  دستور العمل خاصی برای هر کدوم و بعد خدا حافظی هر کسی راهی شهر خودش شد

آری این چنین بود ( 2 )

مسیر را شبانه طی کردیم و اتوبوس مقابل ده ملا حسن ما را پیاده کرد آنور جاده با یک پراید خودمون را جلو خونه ی ملا حسن رسوندیم و به خونه ی اکرم خانم رفته درون اون زیر زمین خزیدیم و منتظر اکرم خانوم شدیم به جز ما سه چهار خانواده دیگر هم منتظر بودند وقتی اکرم خانم را دیدم یک حال و احوالپرسی درست حسابی کردیم 

اکرم خانم گفت : ملا مهمان داره فعلا کسی را نمی پذیرد ( معمولا مقامات دولتی و یا نیروی انتظامی هستند ) 

به هر حال پول ها را آماده کردیم پنجاه تومان سهم اکرم خانم و صد تومان سهم زن ملا است که برای دیدن ملا دریافت می کنند 

دو سه ساعت طول کشید تا میهمان های ملا رفتند 

غلام هماهنگ کننده دیدار با ملا که معمولا از طریق خونه ی او و از طریق دیوار مردم می توانند به دیدار ملا بروند به اکرم خانم می گوید ولی ( پسر ملا ) کسی که ساکن بجنورد است و هر از گاه پیدایش می شود و دو سه روز در ملا حسن می ماند و بعد کلی جمع آوری پول دو باره به بجنورد می رود ظاهرا هر وقت اونجا پیداش می شود درد سر برای مردم درست می کند 

 غلام می گوید  (ولی ) گفته سهم دو تا از میهمان های اکرم خانم را باید به من بدهید اما من به ولی گفته ام که اکرم خانوم میهمان ندارد که صد تومان بی خود به این مردیکه مفت خور ندهیم 

ساعت یازده صبح یک گروه شش نفری تشکیل شد ( برای ملاقات باید شش نفر شد ) و از طریق دیوار خونه ی غلام راهی منزل ملا شدیم اینجا غلام یک سوتی می دهد و  ولی می فهمد که میهمان ها مربوط به اکرم خانوم هستند و مانع دیدار اون ها با ملا می شود و پول هایشون را هم پس می دهد 

اکرم خانوم هم برای دیدار یکی از بستگانش به بجنورد می رود 

غلام میهمان های خودش را راه می اندازد و لی هم مردم را از درب اصلی با دریافت سیصد چهارصد هزار تومن راه می اندازد هر چی غلام اصرار می کند که میهمان های اکرم خانم هم اجازه پیدا کنند نمی گذارد 

هوا هم بشدت گرم است و در اون زیر زمین یک پنکه فقط وجود دارد که ثابت فقط یک نقطه را باد می زند که ده دوازده نفر صورت هامون را به سمت باد گرفته بودیم تا خنک شویم اعصاب ها بهم ریخته بود مخصوصا مایی که شب هم درست نخوابیده بودیم 

( ادامه دارد )

آری این چنین بود ( 1 )

بعد بازگشت تا ساعت یک و نیم شب ما  را بیدار نگه داشت و  گزارش سفرش را  به  ده  ملا حسن می داد 

از اولش هم می دونستم این سفر تنها برایش سخته ولی خب خیلی اصرار می کرد  که حتما برود 

به قول معنی از ( ب  ) بسم الله شروع کرد 

از اینجا که راه افتادم همراهم زنگ زد گفت فلانی اون ساک مشکی بغل دست اون ساک قرمزه را با مقداری اثاثیه سفر برام بیاور 

من هم یک کیف مشکی توی اتاقش دیدم آن وسایلی را که گفته بود را  بزور توش جا دادم وسایل خودم هم توی یک کیف دیگه گذاشتم  با مقداری خوراکی که برای مسافرت چند روزه که آماده کرده بودم با مترو بسمت ترمینال شرق حرکت کردم سئوال کردم برای ترمینال شرق کدوم ایستگاه باید پیاده شد گفتند تهرانپارس 

به ایستگاه که رسیدم باید ادامه ی مسیر را با تاکسی می رفتم به راننده گفتم می خوام ترمینال شرق برم گفت صد قدم مونده به ترمینال پیاده ات می کنم 

صد قدم که شد کلی راه از این خیابون به اون خیابون پرسان پرسان با این دو تا کیف سنگین هن هن کنان به پل عابر پیاده رسیدم که روی اتوبان زده شده بود و پله ها را یکی یکی طی کردم که ساک وسایلم یک بندش برید بند دیگرش را به دوش انداختم هنوز چهار قدم بر نداشته بودم اون یکی هم برید 

ساک بدون دسته را به زحمت تا ترمینال کشوندم و سراغ شرکتی که بلیط را تلفنی رزرو کرده بودم را گرفتم و بعد تهیه بلیط 

منتظر هم سفرم شدم تا کم کم سر و کله اش پیدا شد 

طبق برنامه ریزی هایی که تلفنی با اکرم خانم کرده بودم قرار بود که یکشنبه صبح زود اونجا باشیم و ملا را ببینیم بعدش هم یک سفر به مشهد داشته باشیم  و شبانه هم به تهران بر گردیم 

همسفرم گفت این چیه آورده ای این که کیف لب تاپ است .

زنگ زدم گفتم این همسفرت ماشین اش را کجا گذاشته گفت مترو گفتم خوب نمی شود که ماشین تو خیابون ول بمونه اولش گفت عیب نداره همانجا بمونه ولی خب کلید زاپاس رو میز است 

حالا حساب کنید ماشینی که دزدگیر دارد و کنترلش را با خود برده باشند را چطوری ما می توانیم جا به جا کنیم که خودش یک مصیبت بود 

ادامه دارد 


دلنوشته

آخی 

دلم برای خودم خیلی سوخت 


خاطرات سوخته

اون قدیم قدیما مردم ماهی یک مرتبه حمام می رفتند اونم از نوع عمومی اش و کیسه و لیف و صابون که با باد پر می شد به صورت نواخته می شد هم چشم ها را می شست هم داخل دماغ و دهن می رفت

یادمه  تا دو هفته هر کی کف را خورده بود  آروغ می زد بوی صابون را حس می کرد بعدش هم مشت و مال چی ها حسابی آدم را سر حال می آوردند