باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

بازگوشی ها ی جوانی

در زمان سربازی پنج نفری دو تا اتاق از یک مجموعه کرایه کرده بودیم‌  که قبلا مسافرخانه بود 

در یک اتاق سه نفر اسکان داشتیم‌

روبرو هم دو نفر 

اتاق سه نفره ی ما 

یکی از بچه ها همه اش در حال درس خوندن بود 

یک عینک ته استکانی هم می زد 

علاقه ی عجیبی هم به یاد گرفتن زبان‌انگلیسی داشت 

این بنده ی خدا علاقمند به دختری شد که فرزند رییس کلانتری بود و یا فرماندار قصر شیرین دقیق یادم نیست 

موقع تعطیل شدن مدارس در مسیر می ایستاد و عینک ته استکانی را بر می داشت و عینک  آفتابی می زد 

و به من می گفت اگه آمد به من خبر بده 

من  هم  هر وقت رد می شد سکوت می کرد م

******

آن یکی هم اتاق خواهر یکی از هم خدمتی ها را دیده بود 

و با خانواده اش صحبت کرده بود که به خواستگاری بروند 

قبل اش به همین رفیق عینکی ما گفت 

بیا و از من در مقابل آنها تعریف کن 

چند روز بعد ازش پرسیدم چی شد 

گفت ای بلبا او فقط از خودش تعریف کرد !

****

اون یکی هم اتاقی در حین خدمت در آزمون خلبانی پذیرفته شد ولی نرفت 

فرمانده صداش کرد و گفت آخه بیشعور کسی خلبانی قبول بشه و نره 

حقا که شما را خدا آفریده که همان نون و پنیر را بخورید 

بعد از پایان سربازی 

آقای عینکی دانشگاه مشهد زیست شناسی قبول شد 

دومی دانشگاه اصفهان مهندسی شیمی قبول شد 

آن هم اتاقی که خلبانی را رد کرد 

ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد 



نظرات 1 + ارسال نظر
Baran 1400/05/17 ساعت 09:55

درود بر شما

از دست شما.چرا سکوت می کردین؟گناه داشت.طفلی.

باباجی،از همکلاسی هاش برای ما تعریف کرد.گویا یکی از بچه ها.از دختر خانم میز کناری خوشش اومده بود.
پدر گفت
دختر.ازآن دختر های افاده ای و متکبر بود.
محل هاپو هم.به پسر نکرد.
بعد ما پرسیدیم.شما کسی رو درنظر نداشتین؟گفت .من چون می دونستم،مامانت حساسِ .به هیشکی محل نمی کردم.وآن وقت.مامان برگشت و کج کج نگاه اش کرد و
وقت ترک کردن اطاق گفت،آره جان عمه ات.پدر جان هم<--

آره
والله خدا ما را ببخشد
سر بسرش زیاد می گذاشتیم
او هم خیلی خونسرد فقط سرتکان می داد
و محل هاپو به ما نمی گذاشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد