باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

مرد صد میلیونی

خدا را سپاس 

بالاخره چشم انتظاری خاتمه پیدا کرد و مرد صد میلیون تومانی ساعت دوازده  پا به این دنیا گذاشت 

****

قرار بود که دیروز صبح برای آزادی و دو باره سپردن طلا ها اقدام کنم 

که در بین نماز ظهر به خودم گفتم راستی رمز کارت چند بود ؟ 

این تفکر تا خاتمه ی نماز ادامه یافت !

از همسر که کارت پیشش بود سوال کردم 

گفت نمی دانم 

پس بانک رفتن منتفی‌شد 

ناهار پسر نزد ما بود 

مادرش گفت برای بدرقه می خواهیم بیاییم 

گفت اولا جریمه می شوید بعد در سالن راهتان نمی دهند 

پس رفتن به فرودگاه منتفی شد 

قرار بود عصر دنبال دختر بروم 

زنگ زد که با اسنپ می آیم 

آن هم ممتفی شد 

ولی رفتن به بیمارستان در ساعت شش صبح 

منتفی نشد 



برنامه ریزی

امروز هشتم  

نوبت تزریق  مرحله ی دوم   همسر بود 

بعد گفت سه شنبه برو طلاها را از بانک ترخیص کن 

بعد یک گردن بند را جدا کن  بقیه را دو باره رهن بگذار 

بعد از ظهر هم سراغ دختر برو 

چهارشنبه هم صبح زود باید برویم  بیمارستان 

گفتم یعنی ما باید او را بیمارستان ببریم‌

چرا شوهرش نبرد 

گفت شب کار است 

گفتم مرخصی بگیرد 

اما بحث کردن بیفایده است 

میگه من پیشش می مانم ولی روز یکشنبه میام تا شب برویم فرودگاه برای بدرقه مسافران 

و این را هم فراموش کرد که

قراره شنبه پسر و عروس شام خانه ی ما باشند 

پ ن 

همیشه کار ما قاطی می شه 

دختر چهارشنبه وقت زایمانش است 

پسر روز دوشنبه ساعت پنج صبح پرواز دارد 

آن یکی دختر که قرار بود کمک کار باشد 

فعلا چون با کرونایی ها دم خور بوده است  ممکن است ناقل باشد از برنامه حذف شده است 

خانواده پدر بچه هم که زیر بار مسولیت هیچ وقت نرفته اند 

من هم که رابطه ام با پدر بچه تیره است 

ولی بالاخره طبق روال همه چیز با مدد الهی راست و ریس خواهد شد 

ان شاالله

شهریور ۲۰

از مسجد که بیرون آمدم 

چشمم  به یک ستاره ی پر نور در آسمان پر غبار و دود افتاد 

انگار یک آشنای قدیمی را دیدم 

واقعا خیلی وقت بود یک ستاره ندیده بودم 

باز هم جستجو کردم 

و یکی دیگه ریز ترش را دیدم 

*****

پنجاه سال پیش در شهریور 

یواش یواش هوا خنک می شد به طوریکه دیگه بیرون نمی شد خوابید 

پست بام ها که منظره زیبایی از ملحفه های سفید که دور تخت ها را گرفته بود داشت 

دیگه جمع می شد و تخت ها هم در خرپشتک پشت بام‌ها بایگانی می شد 

عملا از هشتم شهریور‌دیگه حتی صبحانه خوردن در حیاط هم دلچسب نبود 



یاران بی وفا شده اند

یاران چرا به خانه ما سر نمی زنند

آخر چه شد که حلقه بدین در نمی زنند

 


دایم پرنده اند به هر بام و بر دلی

دیگر به بام خانه ما سر نمی زنند

 


پنداشتند همچو درختی تکیده ام

سنگی از آن به شاخه بی بر نمی زنند

 


چرخد نظام کار به دوران به سیم و زر

 

دستی به کار مضطر بی زر نمی زنند

 


یا رب چه شد گروه طبیبان شهر ما

سر بر من فتاده به بستر نمی زنند

 


یاران چرا که لاله عداران روزگار

 

تیر نگه به قلب مکدر نمی زنند

 


دستی برم به زلف سمن سا که عاشقان

چنگی چو من به زلف معنبر نمی زنند

 

بر مدعی بگو که ستیزد ز روبرو

مردان ز پشت حربه و خنجر نمی زنند

 


با من مجنگ جان برادر که عاقلان

 

اندوده پیش مهر منور نمی زنند

 


من رندم و قلندر و مفلس در این دیار

دزدان راه ره به قلندر نمی زنند

 


جور و ستم گرفته سراسر جهان ما

یا رب چه شد که حد به ستمگر نمی زنند

 


مردم دریغ مرده پرستند شهریار

کاندر حیات سر به هنرور نمی زنند


*****


دلم از دست خودم هم گرفته