با قبولی در امتحاتات کلاس دوازده
برای امتحان وروی به دانشگاه ثبت نام کردم .
تا سال قبل هر دانشگاه جداگانه امتحان ورودی داشت و سوالات کلی بود .
ولی از شانس بد ما کنکور سراسری و با انتخاب رشته و آزمون بشکل تستی چهار جوابی بر گزار می شد .
و آزمون هوش هم به آن اضافه شد .
من هم هیچگونه تجربه ای در مورد سوالات نداشتم .
به طوریکه سر جلسه ی امتحان مخصوصا تست هوش اصلا رابطه بین اعداد و اشکال را نمی فهمیدم .
امتحان را دادیم و نتیجه امتحان هم که معلوم بود .
با مشخص شدن نتیجه ی قطعی خود را برای اعزام به خدمت معرفی کردم
روز ده آبان در سرمای شدید پاییزی به خدمت اعزام شدیم .
ابتدا به سنندج و بعد به جهرم رفتم
شش ماه آموزش ابتدایی نظامی تمام شد
و زمان تقسیم رسید
من جز بلا تکلیف ها بودم یعنی شهرستان ها پر شده بود و تنها جایی که مانده بود پادگان جلدیان در آذربایجان بود ؛ به افسری که در حال تقسیم کردن پرسنل بودند گفتم : جناب سروان میگن کرمانشاه جا دارد !
لیست را نشانم داد گفت به جای شصت نفر شصت و یک نفر سهمیه دادم .
دلشکسته توسل کردم به باب الحوائج حضرت عباس
ده دقیقه بعد همان افسر گفت کی می خواست کرمانشاه برود .
ده دوازده نفر دست بالا کردیم !
مرا نشان داد و گفت این بود
السلام علیک یا ابوالفضل العباس
خدایی لقب باب الحوائج زیبنده ی توست
از خوشحالی به هوا پریدم و خدا را شکر کردم
از کرمانشاه ما را به قصر شیرین انتقال دادند وسپس در یک پاسگاه ژاندارمری مشغول خدمت شدیم
کتابهای درسی را با خودم بردم و اوقات بیکاری را مشغول دوره کردن درسها و تمرین زدن تست کردم
قدیم قدیما که سونوگرافی برای تشخیص جنسیت نبود
هر وقت مادر خدا بیامرزم تو راهی داشت پدر بزرگ خدا بیامرزم به خواب مادر بزرگ خدا بیامرزم می آمد و یک چراغ هدیه می داد
پ ن.
نوع چراغ یا گرد سوز نفتی بود و یا فانوس که به آن چراغ انگلیسی می گفتیم
ادامه مطلب ...کلاس ده را با سر بلندی پشت سر گذاشتم
یادم رفت بگم
جا به جا که شدند
مدتی بود که یک نامه تهیه کرده بودم با کلمات به نظر خود عاشقانه
آن را تا کردم و در مسیرش انداختم
کوچه را که دور زدمدیدم کاغذ نیست
ولی هیچوقت جوابی ازش دریافت نکردم
در محل خودمون آنها یک خونه داشتند که دست مستاجر بود
با خالی شدن منزل با او دو باره هم کوچه شدیم
حالا جرات پیدا کرده بود می آمد و دفتر ازم می گرفت
هر وقت پس می آورد لا به لای دفتر را نگاه می کردم به این امید که چیزی اشاره ای درونش باشد ولی حاشا از یک قلب خشک خالی
وقتی نامه را جلو پایش گذاشتم تا صبح از ترس خوابم نبرد یعنی اگه به مادرش می گفت چه آبرو ریزی که نمیشد
یک بار که در زدن وقتی در را باز کردم
او را در آستانه ی در با یک ظرف غذای نذری دیدم
نزدیک بود پس بیفتم
مادرم پرسید گفت کی بود ؟
گفتم فلانی نذری آورد
سوال کرد چرا رنگت پریده است
آخی !
مادر که از حال و روز من که خبر نداشت .
بعد ها هر جا می نشست از پریدگی رنگمقصه ها می گفت
کلاس یازده را هم با موفقیت و عالی گذراندم
او هم با تعدادی تجدیدی موفق شد