باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

نوبت عاشقی

کلاس ده را با سر بلندی پشت سر گذاشتم 

یادم رفت بگم‌

جا به جا که شدند 

مدتی بود که یک نامه تهیه کرده بودم با کلمات به نظر خود عاشقانه 

آن را تا کردم و در مسیرش انداختم 

کوچه را که دور زدم‌دیدم کاغذ نیست 

ولی هیچوقت جوابی ازش دریافت نکردم 

در محل خودمون آنها یک خونه داشتند که دست مستاجر بود 

با خالی شدن منزل با او دو باره هم کوچه شدیم 

حالا جرات پیدا کرده بود می آمد و دفتر ازم می گرفت 

هر وقت پس می آورد لا به لای دفتر را نگاه می کردم به این امید که چیزی اشاره ای درونش باشد ولی حاشا از یک قلب خشک خالی 

وقتی نامه را جلو پایش گذاشتم تا صبح از ترس خوابم نبرد یعنی اگه به مادرش می گفت چه آبرو ریزی که نمیشد 

یک بار که در زدن وقتی در را باز کردم 

او را در آستانه ی در با یک ظرف غذای نذری دیدم 

نزدیک بود پس بیفتم 

مادرم پرسید گفت کی بود ؟

گفتم فلانی نذری آورد 

سوال کرد چرا رنگت پریده است 

آخی ! 

مادر که از حال و روز من که خبر نداشت .

بعد ها هر جا می نشست از پریدگی رنگم‌قصه ها می گفت 

کلاس یازده را هم با موفقیت و عالی گذراندم 

او هم با تعدادی تجدیدی موفق شد 

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran 1400/01/08 ساعت 14:33

آخیبا تعداد ی تجدیدی...

خدا رحمت کنه اموات شما را.بعدها برای مادر تعریف نکردین؟!احساس میکنم ایشان متوجه بودن.

وان شاءالله که این موفقیت ها.شما را مغرور نکرده بوده باشد

نه کی جرائت داشت بهشش این مطلب را بگوید
یک بار کلاس یازده که بودم?
وسط خیابان یک چک آبدار به صورتم نواخت
من هم کلی خندیدم
یعنی انتظار نداشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد