باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

دو آقا در حال حرکت بودند 

گفتند فلان محل دو خیابان پایین تر از ما مراسم است 

من هم برای فیض ثواب به دنبالشان رفتم 

سوال کردم اونجا آسانسور دارد ؟ 

چون زانو های من درد می کند 

گفتند بله 

ولی منزل تقریبا  در نیم طبقه بود 

درب منزل باز بود آن دو نفر وارد شدند 

من هم کفش‌ها را جفت کرده و در گوشه ای گذاشتم 

چون تمام جا کفشی ها که درب شیشه  ای داشت محل خالی نداشت 

 وارد یک سالن خیلی بزرگ شدم 

سفره ای در گوشه با پشقاب ها و قاشق و چنگال پهن بود ولی دورش خالی بود  

ولی اتاق دیگر  دور سفره  یک عده مرد مشغول خوردن بودند 

انتهای سالن یک آقای  فربه با کت و شلوار روی مبل لم داده بود و چند نفری هم دورش نشسته بودند قیافه آقاهه  به نظرم آشنا بود 

یک آقایی بسمت من آمد 

شما کی هستید ؟

انگار از یک دزد سوال و جواب می کند 

گفتم  : گفتند اینجا روضه است آمده ام تا ثوابی ببرم 

سوال کرد خونه ات کجاست ؟ 

آدرس را دادم 

بعد گفتم بابا این کارت شناسایی من والله من کارمند بودم 

خلاصه دلخور بسمت در رفتم و گفتم مثل اینکه اشتباهی آمده ام 

در حال خروج از در بودم 

که گفت بایست 

بعد به آشپزخونه رفت یک لقمه نون پنیر و سبزی به اندازه ی یک انگشت برایم آورد 

من از گرفتن امتناع کردم  چون خیلی دل آزرده شدم 

گفت بگیر 

گفتم فقط به خاطر آقا ابوالفضل عباس می گیرم من که برای خوردن اینجا نیامده بودم 

آمده بودم ثوابی ببرم 

یهو از خواب بیدار شدم 

ساعت را نگاه کردم یک و دو دقیقه ی بامداد بود 

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran 1401/11/02 ساعت 19:48

با سلام،خیر باشه ان شاءالله...❤
ولی من ام دلخور شده بودم.بعد که آخرشُ خواندم.از دلخوریم.خنده ام گرفت.که تو خوابم.حساس ام.
دل ام.نون و پنیر و سبزی خواست.هم نذری.هم نون سبزیِ سفره عقد کنون.

با درود
ممنون
آن شاالله که خیر باشد
حلول ماه رجب مبارک باشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد