باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

ساعت

دختر اولی چند روز دیگه تولدش بود 

گفت می خوام برم پوتین ارزان قیمت بخرم 

گفتم خب برو یکی خوبش را بخر

گفت فعلا دستم خالی است 

کادو تولدش را به حسابش زدم 

گفتم برو اونی که دلت می خواد بخر 

رفت یک پوتین بلند خرید با یک ساعت مچی

هم قدم شمار دارد و هم ضربان نبض را می شمارد و هم اگه   گوشی زنگ بخورد هشدار می دهد 

دختر دومی گفت 

خوبه که کار می کند 

رفته ساعت خریده است 

گفتم چند خریده گفت : هشتصد 

هشتصد به حسابش زدم 

گفتم تو  هم برو بخر 

اولش گفت چرا زدی ؟ 

بعد رو کرد به دخترش گفت می خوای از ساعت‌های خاله برایت بخرم 


نظرات 2 + ارسال نظر
Baran 1401/09/20 ساعت 15:38

سلام بر شما،
دست شما درد نکنه،خدا به شما سلامتی و طول عمر باعزتِ توام خیر و برکت و عاقبت بخیری ببخشه...
تولد دختر اولی مبارک باشه
جسارتادختر اولی یعنی مامان قندعسلدختر دومی،مامان خانم خانومآ
پوتین بلند،اینجا نزدیک دوتومنِ.
آخیچه به فکر دختر خانومش هستمی دونه که خیلی حساسِ،ازش پرسید.
مامان من ام،اردی بهشت ماهیِ.خاله جان مرحوم،یه سال ازش کوچک تر بود.خرداد ماهی بود.مامان هرچه می خواست بخره.اول به خاله میگفت،یا وقتی ام می خرید،خاله جان بر می داشت.پول اش را اگه داشت،همون موقع کنار میگذاشت.اگه نه،..بعدا بر می گرداند.
رفته بودند چند تا النگو بخرند.بعد چند تا شد ۶ تا.مامان به اش گفت.من پول همرام هست.خلاصه ۱۲ تا النگویِ ریز و ظریف خریداند وبرگشتند.بعد خاله جان کم کمک،پول را برگرداند.البته که.پول چوپان بودبعد ها.خاله همون النگوها را فروخت و یک تومن باباگیان به اش قرض داد.۴۰۰ متر زمین خرید.که همین کنار خودمان ،برای پسرهاش خانه بسازد..،
بگذریم.
پس مامانِ قند عسل آذرماهی است

سلام
آره آذرماهی است
البته هم دیرتر ازدواج کرد و هم دیر بچه دار شد
من دلم برای دومی سوخت که با حسرت گفت : او هم دلش برای دخترش سوخت
قضیه خاله شما مثل خرید فرش ما است
رفتیم بازار جوراب بخریم
دو تا فرش نه متری و دو تا قالیچه خریدیم

Baran 1401/10/13 ساعت 13:23

جای شما سبز،عصر دی روز به اتفاق دادا و سارا،عصرانه می خوردیم.که یهو سارا گفت.یکی رو ایوان جناب سرهنگِ.بدو بدو رفتیم پشت پنجره.دیدیم خود صاحب خونه اس.به سلامتی تازه از تهران رسیده.من یاد شما افتادم.ماشاءالله اونقدری که جناب سرهنگ تمیز و زبروزرنگِ،یاد آور شما می شه.بمحض آمدن.ایوان رو آب جارو کشید.قالیچه سرخ و زیبایی پهن کرد و
بعد خوراکی هاش رو از توماشین درآورد و گذاشت رو ایوان.
حاج خانم ایشان.اصالتا تبریزیِ و بزرگ شده ی تهران.از اون حاج خانم های خیلی محجبه و سنگین وزنِ.اونقدری که،به زانوهاش آسیب زده.با اینکه سن و سالی ام نداره.با واکر راه میره...اینه که ،جناب سرهنگ،اکثرا تنهایی میاد ولایت پدریش.
بابا گیان میگه،جناب سرهنگ.باید یه زن محلی هم بگیرهتنها نباشه.ولی معلومه جناب سرهنگ داره حالشُ می بره.مستقل و منظبتِ
حالا از صبح تا حالا،فرش شسته،در و پنجره پاک کرده.پرده ها و..،داره خونه تکونی می کنه.
می دونید؟اون وقتی که.روی ایوان به نماز می ایسته،من بازم یاد شما می افتم..قشنگ و مرتب نماز می خونه.بعد یه چای لیوانی خوش رنگ، برا خودش می ریزه و
فکر می کنه و
به صدای پرنده ها گوش می سپاره.
چه شما در بلاگ اسکای،چه جناب سرهنگ در خونه باغ؛همسایه خوب نعمتِ والاالهی همیشه سلامت و برقرارباشید و
باشند.

با درود
سپاس از مقایسه با جناب سرهنگ
این چند روزه آنقدر اداره ها را بالا و پایین کرده ام و ایستگاههای قطار شهری را که بعضی هاش پله برقی نداشت را طی کرده ام که واقعا زانو ها را باید به جراح سپرد
در مسجد هم یک جناب سرهنگ داریم قد بلند و خوش آدم البته از من باید مسن تر باشد
چایی سرو می کند و بعد استکانها را جمع می کند احتمالا می شویند
ماشاالله خیلی راحت دو زانو می نشیند و نماز می خواند
در حالیکه من برای سلام باید مثل خمیر تلپ بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد