باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

یادی از روزهای بی بازگشت

زمانی که آبادان بودیم 

جنگ شروع شد 

از زمین و آسمان آتش می بارید 

پالایشگاه آبادان . محل ذخیره ی سوخت . پالایشگاه بصره همه با هم شعله ور بود 

یک سربازی اصفهانی با شروع جنگ از مرخصی برگشت 

تعریف می کرد وقتی در خونه رسیدم پدرم راهم نداد 

گفت فرلر کرده ای ؟

تا برگ مرخصی را ندید من را پشت  در نگه داشت 

*****

یکی از بچه های نیروی  دریایی هم تعریف می کرد که سربازش را که فرلر کرده بود از مینی بوس پیاده کرد 

گفت بدبخت زمان جنگ حکم سرباز فراری اعدام است 

*****

یکی از بچه های آبادان روز قبل از شهادتش موهایش را اصلاح  و صورتش را کاملا صفا داده بود 

بهش گفتم علی خودت را خوشگل کرده ای ؟ 

لبخندی زد 

فردایش پدرش که آرایشگر بود برای تحویل جنازه ی سوخته شده مراجعه کرد 


*****

همسرم ماشین را بر می داشت و همراه  شیشه ی نوشابه می کرد به منظور  ساخت کتول مولوتف به خرمشهر که نصفش دست عراقی ها بود 

می برد 

بعد ها که جنگ طولانی شد دچار توهم شد و گریه نی کرد و می گفت خواب دیده ام که شهید می شوم

ترا به خدا هوای بچه ها را داشته باش

*****

چه روزگاری بود چقدر مردم نسبت به هم مهربون بودند 

روزگاری که برگشت اش خیلی سخته 

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran 1400/03/24 ساعت 20:30

سلام بر شما،
من از جنگ متنفرم.
آن وقت ها.تی وی روشن می کردن.از دیدن سربازهایی که علامت و ۲/نوحیه ی آهنگران .شلیک آرپیجی/دل ام می گرفت و
می رفتم پشت رخت خواب ها...
میگفتن نترس.جنگ این ور ها نمیاد.بچه گول می زدن.خودشون بابت شهدایی که می آوردن.از اوضاع جنگ و جبهه نگران بودن و
می ترسیدن...
دایی که مجروح و ناپیدا شد.مادرهای شهدا برای دلداری آمدن منزل آقاجان.
اَجی شیون می کرد،به اش می گفتن گریه نکن سید زهرا.حسینت به سلامتی برمی گرده...
با مهربانی ،همه اش امید و دلداری می بخشیدن...
مادر علی،آغوش باز کرد و
گفت،بیا بغلم زای جان=بچه جان.
توبغلش،روی پاش نشستم.
روسری حریال سفید سر کرده بود.فرق سرش راسته باز کرده بود.انگشت اشاره ام رو میون راسته اش راه بردم.به نظرم
مسیر سبزی آمد که.همراه دایی جان می رفتم و
به شالیزار می رسیدم..
شیطون هم خودتونید.


پ.ن
بله،چه روزگاری بود...آقای امیر علی خانِ عزیز
****

سلام
وقتی وضعیت قرمز بود
پسر دستم را می گرفت و بسمت حمام می کشاند
فکر می کرد آنجا امن تر است
بعضی وقتا برای آن روز ها دلم می گیرد
شاید به خاطر عمری است که گذشت
******
توی آن هیرو و بیر
شما هم وقت گیر آوردید و دنبال فرق سر و مسیر شالیزار بودید
عالم بچه گی است دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد