باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

اجل معلق

چند روز ی بودکه بیاد چند ماجرا افتادم که به ترتیب می خواهم بیان کنم 

با پسر عمه ام

موتور کرایه کردیم  و ویراژ می دادیم و حال می کردیم 

سر کوچه مادر بزرگم را دیدم که فحش می داد و عصبانی جلومان ایستاد 

گفتم ننه از کجا فهمیدی ما موتور سواری می کنیم 

بنده ی  خدا مریض بود نمیدونم چطور مسافت خونه تا خیابان را آمده بود

گفت در حال  نماز بودم  اینگار یکی گفت پاشو الان بچه ات از موتور می افته !

ماجرای دوم 

برای امتحان نهایی سال آخر دبیرستان هر  شب روی صندلی ایی می شستیم که نبش خیابان قرار داشت

یک شب که تنبلی کردیم  و تغیر جا دادیم  یک خودرو از مسیر منحرف شد روی همان صندلی رفت 

ماجرای سوم 

اولین مسافرت با خودرو تازه خریداری شده 

در جا ده چند ثانیه ایستادم و صدقه دادم 

همان چند ثانیه باعث شد تصادف رخ برخ نکنم 

بارون می زد سر پیچ یک پیکان در حال سبقت از مسیر جدا شد به فاصله دو متری از مقابلم گذشت و به کوه بغل جاده خورد 

البته راننده توانست با واکنش سریع و چرخش سمت چپ را به کوه بزند و سالم بیرون آمد 

ماجرای چهارم 

مسیری را که هر روز دخترم را به مدرسه می رساندم بمباران شد و کلی شهید به جا گذاشت 

علت اینکه ما در آن مسیر نبودیم تاخیر بعلت آماده نشدن ناهار بود 

وقتی ناهار صرف شد و آماده خروج شدم وضعیت قرمز شد و همسرم گفت گمی صبر کنید 

ماجرای پنجم 

عقد کنان خواهر زن جان بود 

هوا برفی سه نفری با پیکان راه افتادیم بسمت همدان 

?ولی  سر گردنه اسد آباد ما را برگرداند

هوا دیگه داشت یواش یواش تاریک می شد 

گفتیم بسمت تویسرکان می رویم بعد از مسیر همدان به ملایر  خود را به همدان می رسانیم 

گردنه  را رد کردیم یک وانت نیسان از روبرو می آمد وضعیت مسیر را سوال کردم 

گفت با این زن و بچه می خواهی بروی ؟

من هشت ساعته تو راه ام 

گفتیم برگردیم 

وقتی به گردنه رسیدیم همسر گفت مواظب باش جاده داره یخ می زند 

من هم نا خودآگاه ترمز گرفتم ماشین تا لبه  دره رفت

گفتم یا ابوالفضل عباس

ماشین افقی به سمت وسط جاده کشیده شد 

گفتم دمم گرم واقعا راننده ام چه خوب کنترل کردم !

بعد ها همین حادثه برایم پیش آمد خودرو لیز خورد وسط کانال افتادم و دو چرخ ماشین بالا رفت 

همانجا فهمیدم کار من نبود که به دره سقوط نکردم !

ماجاری ششم 

زمان جنگ 

داشتم زیر بغل کتم را می دوختم 

یهو دریچه کولر به بیرون پرتاب شد به فاصله ی کمی از بالای سرم گذشت و به دیوار روبرو خورد 

شیشه ها خرد شدند و دود فضای اتاق را گرفت 

دخترها طبقه پایین با دختر های همسایه بازی می کردند 

حس کردم بمب به آنجا خورده شتابان خودم را روی شیشه خرده ها بع  آنجا رساندم 

زن همسایه چهار تا بچه را در پناه خود گرفته بود 

موشک پنج منزل آن ور تر خورده بود 

دو تا خواهرزاده ی دوستم و شوهر دختر عمه ام شهید شدند 

شوهر خواهر زاده دوستم معلم بود و در صف دریافت حقوق شهید شد 

بنده ی خدا سیب زمینی را روی علاالدین گذاشته بود تا بپزد و کتلت درست کند 

خودش برای دریافت حقوق رفته بود 

شوهرش که از اداره می آید می بیند سیب زمینی ها سوخته شده و بچه هم از مهد نیاورده اند 

یکی از دوستان اش زنگ می زد می گوید دفترچه خانومت در خرابه های بانک پیدا شده 

دوستم می گفت وقتی خبر رسید اقوام دو دسته شدند تا آنها را بیابند 

کلی از این حوادث از سرمون رد شده است که تعداد کمی از آن را بیاد داریم 

فرودگاه برای حفاظت از بنده اش چهار فرشته مامور کرده 

وقتی فرشته ها به بالا احضار شوند یعنی دیگه فقط خدا حافظی است 

وقتی اجل برسد لحظه ای پیش و پس نخواهد شد 





نظرات 1 + ارسال نظر

خدا را شکر و سپاس بابت بخیر گذشتن ماچندین و چند ماجراها...

ماجرای ششم؛
گریه ام گرفت.
ای کاش جنگی صورت نمی گرفت.ای کاش این همه جوونا و دسته گل های مادرها و همسرها و بچه ها پرپر نمیشدن...
لعنت به جنگ،لعنت به باعث و بانیانش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد