باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

فرار از مدرسه

قبل از اینکه رسما کلاس اولی بشم تابستونش منو در یک آموزشگاه نام نویسی کردند 

چون قرار بود از مهر ماه کلاسی اولی بشم منو سر کلاس اولی ها نشوندن 

همکلاسی هام فکر کنم بیشترشون تجدیدی های کلاس اولی بودند ( واقعا نابغه بودند که از همون سال اول تجدید شده بودند )

یادمه که آموزش از الفبا شروع شده بود و بعدش هم همین طوری درسهای کلاس اول را شروع کردند روی نوشتن املا خیلی تکیه می شد 

نمی دونم چرا اصلا من یاد نمی گرفتم ( شاید من هم جزء همان نابغه ها بودم )

بالاخره یک روز قرعه به نام من خورد رفتم پای تخته سیاه هر  کلمه ای که می گفت بلد نبودم بنویسم 

گفت پس چی یاد گرفته ای دو سه تا بد و بیراه هم حواله ام کرد بچه های دیگر هم مسخره ام کردند 

من هم گفتم آقا بخدا زنگ بعد یاد می گیرم گفت باشه زنگ بعد می آرمت اگه بلد نبودیی پوست  از سرت می کنم 

زنگ تفریح را زدند رفتم جلو پله ها ایستادم هی دل دل می کردم که فرار کنم ولی خوب جرات نداشتم 

بالاخره زنگ کلاس را زدند من هم پله ها را با سرعت طی کردم و از مدرسه بیرون رفتم 

خونه که نمی توانستم برم هی خیابون را پایین و بالا کردم تا بچه ها مرخص شدند 

فرداش با برادرم راهی مدرسه شدیم برادرم اون زمان کلاس چهارم را تقویتی می خوند اصلا من نمی دونم چه اصراری بود تابستون را با مدرسه رفتن خراب کنن 

وقتی وارد مدرسه شدم چشمم به معلممون خورد اونم گفت حالا از مدرسه فرار می کنی 

حالا ترسم دو برابر شد هم ترس از معلم و هم ترس از چغولی برادر به پدر 

ولی نمی دونم چطور از این دو مهلکه سالم در اومدم و تنبیه نشدم 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد