باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

خاطرات مدرسه قسمت 1

مهر که نزدیک می شه ما را می کشونه بیاد اون مدارسی که ما توش درس می خوندیم

درس خوندن اون زمان را با حالا که مقایسه می کنم اینگاری مدرسه ما مربوط می شد به عهد عتیق

بچه های الان با سرویس می رن با سرویس میان بابا یا مامانی برایشون میوه می گذارن تر و خشک شون می کنن

لباس های تمیز تنشون می کنن و خلاصه با هزار  سلام و صلوات راهی مدرسه می شن

اولیاء مدرسه هم با کیک و آبمیوه به استقبال بچه ها می یان

خاطرات مدرسه قسمت اول 

روز اول باز شدن مدرسه حیاط مدرسه پر از دانش آموزان شکل وا شکل بود چیزی که در همه ی ما مشترک بود کت و شلوار طوسی رنگ و یقه سفید پلاستیکی که زبری آن گردن را آزار می داد و سر های با شماره دو زده شده 

وسط حیاط یک میله ی درازی بود که ته آن پرچم سه رنگ آویزون شده بود و دو  تا میله و یک تور والیبال و یک طناب گره زده تنها وسایل ورزشی ما بود 

زنگ ورود به کلاس را زدند و آقایی پشت بلندگو که فقط صدای خش خش می داد شروع به سخنرانی کرد و یک ربع ساعتی ما را معطل کرد و بعد کلاس بندی شروع شد ما کلاس اولی ها را در طبقه ی اول جا دادند 

کلاس  شامل تعدادی نیمکت  که درست روبروی تخته سیاه قرار گرفته بود و یک سری نیمکت هم به صورت عمود بر تخته سیاه قرار داشت به طوری که دانش آموز برای دیدن تخته سیاه باید هی سر را بسمت چپ می چرخوند 

روی هر نیمکت هم چهار تا محصل نشسته بودند 

زنگ تفریح را که می زند هجوم بچه ها برای رسیدن به توالت و آبخوری شروع می شد که معمولا آنقدر هجوم وسیع بود که به ما بچه های ریزه میزه کلاس اولی نوبت نمی رسید 

من هم به قول امروزی ها فکر کنم که بچه ی پیش فعالی بودم چون هر چی که ناظم مدرسه پشت بلندگو جیغ و داد می کرد نفهمیدم چی می گه شاید به خاطر نویز شدید بلندگو بود ولی بقیه متوجه می شدند مثلا گفته بود چون حیاط مدرسه کوچک است بچه ها دنبال هم ندوند ولی من می دویدم و ناظم می گفت آخه چند بار پشت بلندگو بگم بگیر دستت را و با ترکه کف دستم می زد و من هم از ترس بعضی وقت ها شلوارم را خیس می کردم ولی نمی دونستم چرا کتک می خوردم 


نظرات 3 + ارسال نظر
محبوب 1393/06/11 ساعت 14:03

سلام انگار به پیشواز اول مهر رفته اید

بالاخره اول مهر پر از خاطره از دبستان بگیر برو بالا

سلام
ماه مهر هنوزم واسم یه استرس قشنگ و پرشور رو میاره...
البته من بخاطر شغل مرتبط به این ماه هنوز درگیرش هستم و این رو عاشقم...

خاطرات کودکی... حتی تلخ ترینشون هم دوست داشتنی ه...
چقدر اون روزا توی اون مدرسه احساس غربت و ترس داشتین و چقدر مدرسه و کلاس و نیمکت واستون بزرگ بود...
منتظر خوندن ادامه ی این خاطرات هستم.

محبوب 1393/06/22 ساعت 13:50

می شه مراجعه کنید به پست قبلم و پاسختان را بخوانیدزیر کامنتتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد