باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

قصه ی ما و ملاحسن 3

دو سه ساعت بود که منتظر بودم تا بالاخره همسری خوشحال برگشت 

با ذوق و شوقی که همیشه برای تعریف کردن دارد 

گفت نیم ساعت خونه ی غلام بودیم بعدش از طریق یک نردبان کوتاه از دیوار به خانه ی ملا رفتیم اونورش چند تا لاستیک رویهم گذاشته بودند به زحمت از اون ور دیوار پایین اومدیم رفتیم خونه حاجی بعد از ساختمان خونه تعریف کرد که خونه بسیار تمیز رو راه پله ها فرش پهن شده بود و پا گرد ها هم مزین به فرش گرد بودند

یک اتاق در اختیار ملا بود وارد شدیم اول داستان خوابی که از مردنش دیده بود و  روی یک ورقه نوشته شده بود را  خوندیم بعد اون  تمام خواسته هایم را بدون اینکه بهش بگم بمن گفت که برای چه نیتی رفته ام اون سه چهار نفر همراه هم به همین طریق 

به یکیشون که برای بچه اومده بود گفت من بهت گفتم وقتی حامله شدی هفتاد روز بعد دو باره بیا اگر اومده بودی فرزندت هم پسر بود 

یک آقا پسر برای کار اومده بود گفت بنویس و یک شعر را خوند پسر هم نوشت و بعد گفت بخون پسر شروع کرد به خوندن بعضی وقت ها ملا عصبانی می شد که چه خبره آهسته بخون 

به هر کس هر چی می گفت که بنویسد بعد از او می خواست که نوشته را بخوند که چیزی اشتباه و یا از قلم نیفتاده باشد بعد با حوصله نوشته ها را تا می کرد و با نخ می پیچید و به هر کسی چیزی هایی را می گفت که باید انجام می داد

بعد از ملاقات با ملا با اکرم خانم خدا حافظی کردیم 

دعا و یک تکه نخ را که همسری از ملا گرفته بود را توی داشپورت گذاشت 

هر چند وقت یک بار دعای نخ پیچ شده را نگاه می کرد که نکنه گم شود و همان طور با ذوق و شوق تعریف می کرد 

بارون هم بشدت می بارید اینگار که دوش آب را باز کرده بودند مسیر  یک طرفه بود گفتم یک گوشه واسیم کمی تخمه بخریم 

و فلاسک را پر آب جوش کنیم 

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام
یعنی واقعا ؟
الان چند وقت میگذره از گرفتن دعاها؟

فکر دو هفته می شود

ایرونی 1393/09/24 ساعت 07:31

جواب گرفتین بالاخره؟

نه فعلا چشمون به در است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد