باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

یخ زده

 

  دستهای مرا محکم بگیر  

شاید یخ وجودم  

با دست های تب زده ی تو  

بار دیگر  

به حیات جاوید برسد  

 

نظرات 8 + ارسال نظر
آنا 1391/10/01 ساعت 02:20

می بینی این دیوانه ها را؟
دنیای ما خیلی وقت است که به آخرش رسیده است

اونا از چیزی می ترسند که اصلا ترس نداره
بالاخره آخر داستان به Fin می رسه

آنا 1391/10/01 ساعت 02:22

حیات جاوید را کنار بگذار
برای با هم بودن
یک دم
غنیمت !

این حیات از قبل بوده الان هم ادامه دارد بعد هم ادامه خواهد یافت فقط فضا هاش کمی با هم فرق می کنه

آنا 1391/10/04 ساعت 19:38

بالاخره خنده های یک نفر باید چیزی را در دل آدم آب کند..

یا خنده های تو ،قند را...

یاخنده های من ،غم را...

آنا 1391/10/04 ساعت 20:15

چرا نبودنش راست و ریست نمـــی شود ؟!

مــنـــ کـــه

تمـــام پــ ـ ـازلـــ های تنهایـــیــــ ام را درســتـــ چــیده ام . . .



گل

موسیقی بود
قهوه بود
سیگار بود
آفتاب دلچسبی هم بود
فقط تو بودی ...

وقتی که
می‌رفتی
بهار بود …
تابستان که
نیامدی؛
پاییز شد …
پاییز که برنگشتی
پاییز ماند …
زمستان که نیایی
پاییز می‌ماند …
تو را به دل پاییزی‌ات
فصل‌ها را
به هم نریز …

به هر جا نگاه میکنم
دیوار است و
دیوار است و
دیوار...
تمام زندگی من
سیگار است و
سیگار است و
سیگار...
بدرود ای جوانی ها
ای لحظه های خوش تنها یی
زندگی روزی به پایان خواهد رسید
در غروب
غروبی با من و سیگار و قطره های باران
در میان امواج تنهایی...

رز 1391/10/06 ساعت 20:18 http://roza.blogsky.com

دست هایت را بار دیگر گرفتم
ولی یخ وجودت
مرا به کام خود کشید

هم زمستون است و هم من یخ زده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد