باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

بن بست

در قطار منتهی به بهشت زهرا بحثی بین یک نسل قدیمی با جدیدی شروع شد 

نسل قدیمی می گفت الحمدالله همه چیز پیدا می شود کمبود نیست بعد اشاره ای به زمان تسخیر ایران به وسیله متفین کرد که خیلی چیز ها نایاب شد و قحطی ایران را فرا گرفته بود 

نسل جدید ه گفت آره همه چیز هست ولی قدرت خرید نیست مثلا من یک کارگر هستم با روزی پنجاه تومن در آمد 

واقعا زندگی دو نفر را نمی توانم تامین کنم بعد اشاره کرد به شهدا مگه این شهدا چه می خواستند به جز ریشه کنی ظلم خب ظلمی که ریشه کن نشد اسلام یعنی عدالت یعنی همه در حد تلاش خود آسایش داشته باشند واقعا اینطوری است ؟

نسل قدیمی می گفت خب در آمد یک کارگر روز مزد پنجاه ریال بود قیمت نان تافتون دو ریال یعنی برابر با بیست پنج عدد نون 

حالا در آمد شما پنجاه هزار تومن است یعنی برابر با صد عدد نون تافتون پس در وجه مقایسه توانایی خرید شما نسبت به قبل پیشتر  است 

نسل جدیدی گفت پس چرا زندگی من با توجه به اینکه در آمدم  چهار برابر است نمی چرخد و یکم گرو دو است ؟

راستی چرا اینطوری  است ؟

عملیات انتحاری

طبق عادت همیشگی که از بچگی همراهم بوده و هست علاقه به خبر مخصوصا خبر حوادث  است

یک خبر جدید دست اول دیروز توجه ام را جلب کرد و  آن هم آتش زدن اداره دارایی شهرستان نور و بعد خودکشی عامل آن 

این یک هشدار است که مردم از اجحاف و نامردمی جونشان به لب رسیده و ممکن است دست به کاری بزنند که هزینه روی دست دولت بگذارد  و الگویی بشود برای کارهای بزرگتر و خطرناک تر 

خب کشور ما هم که به لطف سیاست های درست و یا غلط دشمن فراوان دارد چه بسا از این حوادث به ظاهر کوچک ممکن است سو استفاده های بزرگ بشود 

مدتی است که تبلیغات آن چنانی در رابطه با آمار می شود 

و مردم را تشویق به ارائه آمار از طریق سایت مربوطه می شود 

برای من اسباب تعجب است که چرا از اهرم تشویق  جایزه های میلیونی برای شرکت مردم استفاده می شود 

چه چیزی در این عزم ملی پنهان است که مردم را با وعده و وعیدبه دادن اطلاعات تشویق می کنند 

این یک وظیفه ی ملی است و نیاز به هزینه‌های صد میلیونی ندارد

مگر اینکه اعتقاد و اعتماد مردم کمی کم رنگ شده باشد 



مردی با دو طپانچه

مشغول خواندن صفحات حوادث بودم ناخود آگاه داستان فیلمی به یادم افتاد  به نام من زندان را دوست دارم با نقش آفرینی نورمن ویزدم

داستان بر می گشت به خاطرات یک زندانی هر وقت که آزاد می شد فردایش دو با ره بر می گشت 

سلول زندانش علاوه بر قفل خارجی یک قفل داخلی هم از طرف  زندانی تعبیه شده بود موقع بازدید زندان  نگهبان در می زد و زندانی در را باز می کرد 

این داستان منو یاد دزد های ایرانی انداخت از این ور که آزاد می شوند فردایش دوباره دست به دزدی می زنند 

که این اعمال بعضی وقتا توام با ضرب  و شتم و جنایت است 

جلسات دادگاه هم که آدم پیگیر شود تازه  می فهمد شاکی یک چیز هم بدهکار است 

یادم است زمان ریاست جمهوری آقای رفسنجانی طرحی را پیگیر بودند تا معتادان را در یک جزیره جمع آوری کنند و?همانجا نگه داری کنند 

اما این طرح هیچوقت به عمل نرسید  و  جرم و بزهکاری همانطور سر جای خودش ماند 

این راه و این سیاست در ارتباط با خلاف  و خلافکاری آخرش ما را به تگزاس قرن نوزدهم می رساند  یک مرد با دو طپانچه  آویزان از شلوار 


سیاست بی پدر مادر

میگن سیاست بی پدر مادر است 

نه اینکه چون پدر مادر ندارد یتیم است 

شاید منظور پدر و مادرش معلوم نیست

تازگی ها یکی از زندان صهیونیستها آزاد شد و خبر آزادی اش همراه با خبر زنده بودن چهار اسیر دیپلماتیک ایرانی بود 

به نظر من این آزادی و انتشار آن خبر عمدی و در واقع چراغ سبزی از طرف رژیم صهیونیستی بود که ما برگه هایی داریم برای مذاکره

از طرفی سید حسن  نصرالله اعلام کرد که شخصا پیگیر آزادی اسرا خواهد بود 

باید منتظر بده و بستان های سیاسی بود که افقش به نظر من روشن است 

حالا فرض شود حاج احمد   فردا بعد سی و چند سال اسارت به وطن برگردد 

با چه چیز هایی مواجه می شود که اگه مثل سردار  لشگری خدا بیامرز سکته نکند شانس آورده است 

می بیند م ه و ف ه و  ه  ه ها از صدقه سری بابا چه ثروتی بهم زده اند 

می بینند موسوی  ها و کروبی ها  که یک زمان پست و مقام آنچنانی داشتند برای کسب قدرت به چه ذلتی تن دادند

چه چهره های سنگ انقلاب را در پشت تریبون مجلس و نماز جمعه می زند

چه بگم بگم هایی برای خدشه دار کردن چهره ها پیش آمد


می بیند چه بر سر صنایع و کارخانه ها و دستاوردهای انقلاب  دستی دستی آمده است 

می بینند چه بسر منطقه از برادر کشی آمده است 

می بیند چطور هنوز کاخ ها بشکل پنت هاوس در کنار کوخ ها ساخته می شود

والله بی خود نبود که اصحاف کهف بعد سیصد سال یک ماه هم دوام نیاورند و از خدا مرگشان را خواستند

و خدا هم استجابت کرد


اولین سفر تنها

سال 47 بعد گذراندن امتحانات شهریور ماه با نصف دوجین تجدیدی

به شرکت لوان تور مراجعه و درخواست بلیط برای تهران کردم که مسئول فروش بلیط با توجه به سن کمم  (پانزده ساله  )گفت :  برو بچه با بزرگترت بیا

خب بزرگتر ها برای  مراسم عروسی دایی کوچکمان زودتر به تهران رفته بودند

بالاخره دست به دامان پسر عمه شدیم که قدش بلندتر  بود ولی سنا دوسال از من بزرگتر بود بلیطی به مقصد تهران گرفتیم

از بچگی توی مخ ما کرده بودند که راه  معتاد شده از طریق بو کردن یک گل است کلی به ما سفارش کردند اگه کسی گل بهت داد بو نکنی ها

مواظب جیب بر های تهرانی باش تا چشم بهم بزنی جیبت را زده اند

ما هم وسایل سفر را جمع و جور کرده مبلغ صد ریال اسکناس را داخل جلد برس سر گذاشتیم

قرار بود برادر با  یکی از دوستاش  خیابان ناصر خسرو به دنبالم بیایند

ما پیاده شدیم هوا هم تقریبا داشت تاریک می شد هر چه اینور گشتیم خبری نبود آنور سرک کشیدیم باز خبری نبود

گفتیم خب شاید فراموش کرده اند دنبال مسافرشان بیاید

ساک را  روی دوش انداختم  البته آدرس را داشتم ولی باغشاه را نمی دونم چرا از ذهنم می پرید و مراتب می گفتم خانه ی شاه

از یک آقا سئوال کردم خانه ی شاه کجاست  ؟

گفت چیکارش داری گفتم خانه ی دایی ام آن حدود است خیابان مخصوص

گفت هان باغشاه را می گی بنده ی خدا ما را سوار اتوبوس کرد و یک بلیط اتوبوس هم میهمانم کرد و گفت وقتی شاگرد راننده گفت مخصوص پیاده بشو

به ایستگاه مخصوص که رسیدم پرسان پرسان آدرس را پیدا کردم

دیدم همه جلو در صف کشیده و ته کوچه را در تاریکی نگاه می کنند

من هم با افتخار تمام ساکم را زمین گداشتم  و به تشویق همگی پاسخ می دادم

آخه برای همه عجیب بود منی که بار اول بود به تهران می آمدم چطور توانستم  آدرس را پیدا کنم 

البته نگرانی زیادی به بار آوردم از آن طرف برادرم لیست مسافر ها را دیده بود که اسم من هست ولی از خودم خبری نبود

کلی نگران شده بودند بالاخره زنگ زدند و فهمیدند که من رسیده ام