باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

سال اول عاشقی

خواب خوشی وقت سحر ، دیدم و یادم نرود

روی تو با دیده ی تر ، دیدم و یادم نرود ..

یک روز مریض احوال به پزشک مراجعه کردم تا خانم تزریقاتی یک آمپول تزریق کند 

در کنارم یک دختر و پسر هفت هشت ساله نشسته بود که پسره بیمار بود 

خواهر مهربانش که چهار پنج سال داشت همین طوری نگاهش می کرد 

مهر خواهری امانش نداد و  گونه ی برادر را بوسید 

خانم تزریقاتی رو بمن کرد و گفت خوش به حالشان من هشت ساله برادرم را ندیده ام 

بعد هم اشک هاش جاری شد 

در پایان رو به دختر کرد و گفت این بوسه ی دم صبح کار دستم داد !

حالا این خواب نا بهنگام هم خاطرات نهفته را  برای من زنده کرد 

سال ۴۶ 

کلاس نهم در ابتدای سن بلوغ 

تازه به محل جدید نقل مکان کرده بودیم 

فکر کنم آذر ماه بود 

رو زی موقع برگشتن از مدرسه 

چشمم به اونور کوچه افتاد 

یک دختر با مانتوی دبیرستانی در حال دق الباب ؛ یک نگاهی بمن کرد

خب بالاخره می خواست ببیند همسایه ی جدید چه شکلی هست 

میگن آدم با یک  نگاه  عاشق میشه !

و من شدم و بد جوری شدم

دیگه کار ما شده بود دم در ایستادن و منتظر شدن  .

ته و توی کار را که در آوردم  فهمیدم باباش دبیر بازنشسته است  .

و خودش هم از او بچه درسخون هاس 

و او هم کلاس  نهم بود 

یعنی همسن و سال خودم  

سال تحصیلی که تمام شد من هم که کلا بچه درسخون نبودم‌ با شش تا تجدید رفوزه شدم  !!

سال  بعد  او کلاس ده شد و من نهم ماندم .

جالب این بود که از کلاس شصت  نفری ما سی و پنج نفرفوزه ای داشتیم که تقریبا همه مون به یک درد مبتلا شده بودیم  .

ردی ها معمولا مورد تمسخر معلمین بودند با واژه ی 

خاک بر سرت تو هم که دوساله  هستی 

فکر کنم عید همان سال او به اتفاق پدر و مادرش برای عید مبارکی به خونه ی ما آمدند 

رد شدن من و جلو افتادن او باعث یک جدایی موقت شد 

یکباره شنیدم که بله خانم درسخوان در کلاس ده درجا زد ه و رفوزه شده است  !

سال بعد هر دو باره همکلاس شدیم 

من دبیرستان را عوض کردم 

آنها هم خانه را فروختند و در د‌و کوچه پایین تر ساکن شدند .

تعویض دبیرستان و محیط جدید آموزشی از یک طرف و شخصیت دوست داشتنی مدیر آن که همه ی دانش آموزان را با پیش وند آقا صدا می کرد ٬ باعث علاقه ی عجب من به درس شد به طوریکه کلا کتاب درسی از دستم نمی افتاد حتی وقتی که زنگ تفریح زده می شد .

از طرفی یک معلم جدید زبان انگلیسی داشتیم که روش تدریس اش باعث علاقمندی من به زبان شد 

( خداوند روحش را شاد فرماید )

امتحان سه ماه سوم که تمام شد .

قبل از اعلام نتیجه امتحانات ؛ 

زنگ در را زدند مادرم در را باز کرد 

آقایی ضمن‌ تبریک قبولی و ممتاز شدنم درخواست یک قطعه عکس از من کرد تا به عنوان دانش آموز ممتاز در روزنامه منتشر شود 

مادرم چهار شاخ شد !





خواب خوش

دیشب خواب خوشی دیدم 

در حال عبور از خیابان شیر و خورشید کرمانشاه به اتفاق چند نفر از همکاران بودم 

جالب این بود که بازنشسته بودیم ولی سن و سالمون شبیه ی دوران جوانی بود 

بسمت سینما آتلانتیک رفتیم

ناگهان او را دیدم او هم جوان بود 

او به من سینما را نشان داد که مخروبه شده بود 

از دیوار فرو ریخته اش سالن را نشانم داد 

گفتم یادت می آید چقدر در این مسیر مرا دنبال خود کشاندی 

چقدر دوست داشتن های قدیم  خالص بود 

خنده ی قشنگی کرد و گفت چرا به خواستگاری ام نیامدی ؟

گفتم  حالا می آیم ولی شما هم قول بده زیاد سخت نگیری !

از خواب که پریدم 

یک حس خوبی داشتم 

و یک عالمه خاطره که به  ذهنم هجوم آوردند 

عیدتون مبارک

امروز ۲۷ رجب 

عید تون مبارک?

یادش به خیر عید نوروزی سفری به اهواز خونه ی باجناق داشتیم 

سال تحویل دور همی داشتیم بدون کرونا 

بعد تحویل سال 

خوب عیدی یا همان دشت اول سال رد و بدل شد 

چون ما مهمان بودیم کمی عیدی را چرب تر کردم تا بالاخره کمی از خسارت مالی را کاهش بدهیم 

بالاخره رسیدن میهمان مسافر که قراره دو سه روز هوار شوند هزینه دارد 

خواهر زن جان هم دست در جیب کرد یک اسکناس هزار ریالی نو به پسر که آن زمان فکر کنم کلاس دوم  یا سوم بود تقدیم کرد 

از او اصرار و از پسر امتناع 

نه خاله دیگه من بزرگ شده ام نمی خواهم 

بالاخره به زور گرفت 

وقتی همسر جان دور شد

زیر لب گفت صد تومن 

فکر کرده من گدام صدقه می ده

روزگار ( کپی )

جالب است بدانید:


ثروتمندترین مرد لبنانی

بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود.


این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.


اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.


هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی)

هرگز پیدا نشد که نشد.


ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد.

این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی داشت بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق

یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و بصورت اتفاقی درب این گاوصندوق بسته شد و هرچه با صدای بلند داد و فریاد کرد ،بخاطر بزرگ بودن کاخش کسی صدایش رانشنید.

چون عادت داشت همیشه ازخانه وخانواده به مدت طولانی دور میشد .

این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتمابه مسافرت رفته.

این مردآنقدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه و تشنه هست.

یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت: ثروتمندترین انسان درجهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.


فکرنکنیم  :                                                                   ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما را برآورده می کند.


درزندگی در جست و جوی آرامش باشید.


"گلایه"


راننده گفت:

این چراغ لعنتی چقد دیر سبز میشه!!!


در همین زمان...

دخترک گل فروش به دوستش گفت:

سارا بیا الان سبز میشه؛


سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:

آه این چراغ چرا اینقدر زود سبز میشه، نمیذاره دو زار کاسبی کنیم...


این حکایت زندگی ماست که بخاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست بخاطر همین باران لبخند می زند.


یادمان باشد

خداوند؛ فقط خدای ما نیست

بندگان دیگری هم داردباهم مهربان باشیم

 از گابریل گارسیا می پرسند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟

گفت:

99 صفحه رو خالی میذارم.صفحه آخر، سطر آخر

می نویسم:

"یادت باشه دنیا گرده،

هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی

شاید در نقطه شروع باشی"

زندگی ساختنی است؛

نه ماندنی..

بمان برای ساختن»

نساز برای«ماندن».


منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد!

خاک را زیر و روکن... 

بذر را بکار،  

از آن مراقبت کن،

گل خواهد داد..

وقتیکه راه نمی روی!

          یا نمی دَوی!

          زمین هم نمی خوری!!!


و این " زمین نخوردن" ...

محصول سُکون است!

                   نه مَهارت! ...


          وقتیکه تصمیمی نمی گیری!

          و کاری نمی کنی!

          پس اشتباه هم نمی کنی!!!


و این " اشتباه نکردن" ...

محصول اِنفعال است!

                  نه انتخاب! ...


          خوب بودن ...

          به این معنی نیست که ...

          درهای تجربه را برخود ببندی!

          و فقط پرهیز کنی،

          خوب بودن ...

          در انتخابهای ماست ...

          که معنا پیدا می کند ...

          و شکل می گیرد ...

چه جالب...

ناز را می کشیم؛

آه را می کشیم؛

انتظار را می کشیم؛

فریاد را می کشیم؛

درد را می کشیم؛

ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم!

    " از هر آنچه آزارمان میدهد"


دیروز قصد داشتم دست اتفاق را بگیرم تا نیفتد ! اما امروز فهمیدم که اتفاق خواهد افتاد،

این ما هستیم که نباید با او بیفتیم ...!

 قانون کائنات : 


*هیچ‌چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی‌کند*


*«رودخانه‌ها»* 

آب خود را مصرف نمی‌کنند


*«درختان»* 

میوه‌ی خود را نمی‌خورند


*«خورشید»* 

گرمای خود را استفاده نمی‌کند


*«گل»* 

عطرش را برای خود گسترش نمی‌دهد


*«زندگی»* 

یعنی در خدمت دیگران


*« قانون طبیعت است . . . 


پس : 


اگر دیدی کسی گره‌ای دارد 

و تو راهش را می‌دانی 

             سکوت نکن ! 


اگر دستت به جایی می‌رسد 

             دریـغ نـکـن ! 


معجزه‌ی زندگی دیگران باش !


*« این قانون کائنات است . . . ! ! ! »*


معجزه‌ی زندگی دیگران که باشی

بی‌شک کسی معجزه‌ی زندگی تو خواهد شد !..


از خدمت به خلق پشیمان مشو…

و اگر کسی قدر خوبی تو را ندانست، غمگین مشو!

چون گنجشکها هر روز آواز میخوانند

و هیچکس تشکر نمیکند!

ولی باز هم آوازشان را ادامه میدهند…

نگاه مردم به تو متفاوت است…

یک نفر تو را بد میبیند،

و دیگری تو را خوب!

و یکی دیگر تو را جذاب،

تنها خداست که تو را آنگونه که هستی میبیند.

پس خدا را مقصود و مراد خودت قرار بده..!


زیبا که بنگری میبینی

نه هیچکس دوست توست و نه هیچکس دشمنت

همه معلم تو هستند،

تا در خوبی خود را بیازمایی..!

ارزان فروشی

حیف شد 

وبلاگ نویس با ذوقی چون نگین با وبلاگی با عنوان نگین شیراز دیگه نمی نویسد و وبلاگش را حذف کرد 

در زمانی که شاغل بود 

دوست و همکارانم معمولا با هم هماهنگ بودیم که هم کلاس برویم و هم سرکار 

همسرش هم با همسرم همکار بود

یک روز که کلی معطل شدم که بیاید و به کلاس برسیم 

دیدم نه خبری نیست 

بهش زنگ زدم اون زمان موبایل نبود 

پس چرا نمی آیی کلاس الان شروع می شه 

گفت من صبحانه نخورده ام چون همسر آنرا آماده نکرده است !

گفتم مومن خب یک لیوان چای بریز و با یک لقمه نون بردار 

جواب داد 

تو مرد ارزان کن هستی 

وظیفه اشارت بساط صبحانه را بچیند تا من بخورم !

نمی دونم شاید راست می گفت که من مرد ارزان کن هستم !