باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

زنگ مدرسه

بیاد زنگ مدرسه 

و شعر بیاد مانده ی آن 

زنگ مدرسه 

بابا می زنه 

ننه می رقصه 

اول مهر مرا بیاد اولین روز مدرسه ی دبستان بدر می برد 

ناظم مدرسه و آن بلندگوی مسخره اش 

سر های تراشیده و کت و شلوار طوسی سیرش 

یقه ی سفید پلاستیکی چسبانده شده به کت 

و از همه بد تر تابلوی که  در سمت چپ کت دوخته شده بود 

دبستان بدر 

و یک عدد 

و زور گویی پدر که تو هم باید صبح کلاس بروی و هم بعدازظهر 

مدلرس اون زمان دو وقته بود صبح ساعت هشت تا  یازده و نیم 

بعداز ظهر دو تا چهار و نیم 

فقط کلاس اولی ها بودند که بعدلزظهر یک گروه دیگر سر کلاس می آمدند 

پدر زیر بار این قانون نرفت 

نامه به مدیر نوشت که پسرم باید بعداز ظهر هم در کلاس باشد 

بعداز ظهر نیمکت ها را تقسیم کردند 

جا برای نشستن من نبود 

گفتند می توانی بایستی و ایستاده از کلاس استفاده کنی 

به پدر گفتم 

از لای وسایل یک جعبه ی جوبی در آورد و گفت این هم نیمکت !

صبح ها روی میز و نیمکت درس می خواندم 

و بعدازظهر روی آن جعبه 

این موضوع ادامه داشت 

تا دستور آمد بعدازظهر ها مدرسه در اختیار مدرسه ی دیگر باشد که احترام تخریب داشت 

و جعبه نشینی ما هم خاتمه یافت 


نظرات 1 + ارسال نظر
Baran 1400/07/01 ساعت 08:17

باسلام و درود.
روح پدر و مادر شاد
خدا وکیلی. چطور دل شان می آمد.با پسری چون به پره ی گُل چنین رفتاری کنند.و با خوانش بند آخر گفتم،عزیزم.
خدایا همیشه مراقب آقای امیر علی خان باش.

سلام و سپاس
روزگار سختی بود
هم مدرسه سخت میگرفت
هم والدین
ما هم اسیر هر دو طرف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد