باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

میهمان ناخوانده 5

روز سوم بعد جراحی برای ملاقات عازم بیمارستان شدیم با خواهش و تمنا بالاخره قبول کردند که ورجک هم برای دیدن مادرش به بخش بیاید 

وقتی مادر را دید  بغل دستش خوابید همه اش مواظب بودیم که به سرش نخورد 

دخترم هم مرتب ورجک را می بوسید 

پدر ورجک اونو از مادر جدا کرد و گفت ببین مامان به حرف من گوش نداده سرش را کچل کردند 

ورجک گفت مثل آقاجون ( پدر بزرگ پدری )

باباش گفت آره مثل آقاجون 

نیم ساعتی اونجا بودیم پدر ورجک اونو از مادر جدا کرد و در آغوش بابا هی ورجه ورجه می کرد که باباش گفت اگه اذیت کنی آقا دکتر به تو هم آمپول می زنه ورجک هم سریع دو تا بوسه از لپ باباش دزدید همه خندیدیم 

به ورجک گفتم امشب پیش بابات می خوابی اونم از خوشحالی با مامانش بای بای می کرد 

خیلی جالب بود که این ورجک اصلا بی طاقتی نمی کرد و با این مسئله کنار اومده بود برای خود ما هم عجیب بود 

قرار شد که به جای همسر  دخترم پیش خواهرش بماند همگی خدا حافظی کردیم به جز یکی از اقوام شوهرش که روی تخت نشسته  و از مراسم عروسی یکی از اقوام  تعریف می کرد 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد