باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

جا مانده

باز هم جا مانده ام از کاروان عشق نمیدانم کی آمدی که باز هم ندیدمت شاید وردی خوانده ای برای ندیدنت خوب است که این کتاب هنوز باز است برای نوشتن خاطرات سیاه و سفید تا تو نخوانی و سر به هوا بگذری
نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1391/09/08 ساعت 11:27

وقتی نمی خواد ترا ببیند چرا اینقدر منت می کشی

[ بدون نام ] 1391/09/09 ساعت 11:32

وبلاگی زیبا با طعمی شیرین.
خداوند ذائقه تان را همیشه شیرین نگاه دارد.
موفق باشید

سگ 1391/09/09 ساعت 11:44

می خواهم بگویم عادت کرده ام به رها کردنِ چیزهایی که روح می بخشند بهم. وقتی دردِ جدا شدن از کسی مثلِ قطعِ عضو باشد از آدم، اساسن چرا باید جدا شد.

من از جدا بودن و جدا شدن خیلی بدم می آید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد