قضییه بر می گردد به سالهای خیلی دور
یکی از اقوام مان در امریکا تصادف کرد که اتفاقا از دوستان صمیمی و هم سن و سال اون روز من بود
چون جوان بود بسیار هم دوست داشتنی در مراسم خاکسپاری اش که در شهرستان بود البته نرسیدم شرکت کنم ولی خودم را برای مراسم ترحیمش رساندم
برای همه سوال بود که چگونه تصادف کرده و همه می خواستند نحوه ی فوتش را بدانند
از یکی اقوام که در مسئله ی احضار روح تبحر داشت و سالها در این رابطه و مسئله ی هیپنوتیزم کار کرده و حتی سالیان سال در هندوستان با مرتاض های هندی نشست و برخاست داشت دعوت شد که به این سئوال پاسخ بدهد
که همانشب بساط احضار ارواح را پهن کرد که شامل یک میز مدور بدون استفاده از آهن بود که تعداد هفت هشت نفر دور آن میز حلقه زدیم و دستها را روی میز قرار داده به طوریکه انگشت کوچکمون وصل به انگشت کوچک نفر بعدی بود
ابتدا یک فاتحه تلاوت شد بعد اون آقا با صدای لرزان و ارام در حالیکه پرده های اتاق کشیده شده بود و فضای اتاق تاریک شروع کرد به تکرار این جملات از نزدیکترین روح مقدس خواهش می شود روح ...... را به این جلسه احضار کند
چند بار جمله را تکرار کرد ولی هیچ خبری نشد .
ایشان گفتند چون مرگش ناگهانی بوده است هنوز خودش را نتوانسته با دنیای اموات تطبیق دهد در نتیجه جواب نمی دهد
از او خواسته شد که روح پدر آن جوان ناکام را احضار نماید
همان جملات دو باره تکرار شد بدن من حالا یا از ترس بود و یا از چیزی دیگر مور مور می شد کف دستم کاملا عرق کرده و زانو هایم می لرزید
کم کم میز شروع به گردش به چپ و راست کرد نشان می داد نیروی دارد آنرا به حرکت در می آورد
برای ارتباط نیاز بود از جمع حاضر یکی مدم شود یعنی واسطه بین اعضای دور میز و روح که روح آنرا از بین آن افراد انتخاب می کرد که نفر سمت راست من انتخاب شده چشم هایش بسته و نفس های ناموزن و انگشتش که به انگشت من وصل بود درست مثل دست یک مرده خنک و بی روح بود
هم زمان با حالت خلسه ی او یک دستگاه ضبط صدا هم روشن بود چون کلماتی که از دهان در می آمد بسیار گنگ و جویده بود
مدم شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند درست مثل پدری که در مرگ فرزندش گریه می کند
کسی که روح را احضار کرده بود سعی کرد به او آرامش بدهد
روح می گفت الان پسرم کنارم ایستاده یک سری سئوال جواب شد در ارتباط با نحوه ی تصادف
گفت داشتم توی اتوبان رانندگی می کردم در حالیکه هوا بارونی بود (فصل پاییز ماه آبان )
یهو یک آهو جاده را قطع کرد به خاطر اینکه بهش نزنم ترمز زده ماشین لیز خورد در دره ی کوچکی افتاد
خودم را به زور از ماشین بیرون کشیدم هر چه فریاد زدم و کمک خواستم هیچکس صدام را نمی شنید
تقریبا دو ساعت اون پایین زنده بودم حتی در دم دمای آخر یک ماشین ایستاد زن و مردی خارج شدند و سوال کردند کسی اون پایین هست
با وجود اینکه دست براشون بلند کردم ولی متوجه نشدند
البته این مطالب را پس از ضبط کردن بارها گوش دادیم چون صدا آدمی که در حال خلسه است مثل کسی است که در خواب حرف می زند است
شنیده ای ؟
چی رو ؟
مرتضی زن گرفته
نه ؟
مگه ممکنه ؟
مرتضی را از خیلی وقت پیش می شناختم بچه ی خیلی خوب و سر براهی بود از قبل انقلاب اهل نماز و روزه و قرآن
بود
اما ازدواج موفقی نداشت گرفتار یک زنی شده بود که انگار ارث پدرش را از او می خواست درست مثل یک نوکر بهش نگاه می کرد که وظیفه اش تهیه نون و آب برای خانواده بود
مرتضی از نظر مالی وضعش از خیلی از ما ها بهتر بود و زندگی واقعا درست حسابی داشت به طوریکه اکثر ما وقتی
مستاجر بودیم او یک آپارتمان صد و چهل پنجاه متری بسیار لوکس داشت
ولی همین مومن بودنش باعث می شد هر حقی که ازش ضایع می کردند فقط تحمل می کرد
شاید این مظلوم بودنش باعث آن شده بود که زنش هم او را دست کم می گرفت
یک روز که پیشم اومد بدون اینکه ازش چیزی بپرسم
گفت : آری از بس که منو خرد کردند دیگه خونه برام زندان شده بود
برای سرگرمی روزها با ماشین م چرخی می زدم اوایلش صلواتی سوار می کردم بعد برای در آوردن خرج بنزین یک کرایه ی منصفانه ای می گرفتم
یک روز یک خانم را سوار کردم در بین راه سر حرف را باز کرد و فهمیدم که مطلقه و صاحب یک دختر است و از نظر مالی محتاج
من هم به قصد کمک بهش چند ین بار او را دیدم در کنارش احساس آرامش می کردم
همین دیدار ها باعث شد پیشنهاد ازدواج بهش دادم بعد عقد به زندگی پنهانی ادامه دادیم
ولی خب مگه می شد اینکار را پنهان کرد
همسرم مهریه را اجرا گذاشت و درخواست طلاق داد هرچی که از قبل داشتم و بعد جمع کرده بودم همه را بالا کشید
به طوریکه از اون زندگی فقط یک آپارتمان پنجاه شصت متری فقط توانستم جور کنم
همه بچه ها هم باهام قطع رابطه کردند اینقدر دلم برای دیدنشون مخصوصا او نوه ی شیطونم تنگ شده که نگو
گفتم خب حالا از زندگی ات راضی هستی
یک نیش خند زد و گفت همه شون سرتا پا یک کرباس اند
اومد روبروم نشست
ها باز چی شده حاجی انگار کشتی ها غرق شده
می دونستم که احتمالا باز با همسرش بگو و مگو کرده
اینگار سوپاپ سر دیگ زودپز را برداشتم
آهی کشید گفت سه ماهه باهام باز قهر کرده
آخه مدتهاست قهر های طولانی در زندگیشون امر عادی شده
خوب تعریف کن هیچی بابا چند روز پیش بعد خواستگاری میهمان داشتیم نمیدونم بین میهمان ها و او چه گفتمانی صورت گرفت که پایش را تو یک کفش کرده این وصله ی ما نیست همه اش هم داد می زنه و به هیچکس مهلت اظهار نظر نمیده .
منهم که خسته و کوفته نیمه شب به خونه رسیدم دیدم پسرم داره باهاش بحث می کنه و سعی می کنه که او را قانع کنه ولی کو گوش شنوا همه اش داد و فریاد می کنه که فردا اگه او بیاد تو خونه من میرم
او احترام ما را نگه نداشته هرچی بهش تو گفتی اینگار نه انگار از حالا جلوت وایساده
من هم گفتم خانم من اینطور نیست که میگی دور و بر خودت را نگاه کن کدوم خواهر و یا بچه ات با معیار های تو منطبق هستند
در ثانی مگه ما چقدر رفت و آمد داریم همان طوریکه با بقیه عروس و دوماد ها صنم داریم با این هم خواهیم داشت
ولی زیر بار نمی رفت که نمی رفت
بالاخره فشارم بالا رفت و گفتم تو مهلت حرف زدن به هیچ کس نمی دی یک دقیقه آروم بگیر
ولی همین طوری چشمش را بسته بود و حرف می زد که گفتم یک دقیقه خفه شو
همین خفه شو باعث شده سه ماهه با هم حرف نزنیم
من هم دیدم که اینطوری است دیگه سر بسرش نگذاشتم و شبها هم بعضی وقتا خونه نمی رم تا تنبیه بشود
گفتم خب کار خوبی نمی کنی اشتباهی کرده ای یک دسته گل بخر و یک جعبه شیرینی از دلش در بیار
میگه اگه این کار را بکنم خودم را شکسته ام
بگذار بفهمد من هم عینهو خودش هستم وقتی برم روی دنده ی لج به این زودی ها دست بر نمی دارم
گفتم ولی چند روز پیشا دیدم کنار هم تو ماشین نشسته اید
گفت : آره وقتی بیرون می رویم و یا خونه ی فامیل باهام حرف می زند تا کسی متوجه اختلاف نشود
ولی وقتی به خونه می رسیم باهاش که حرف می زنم آنقدر بی اعتنایی می کند که پشیمون می شم
و باز قهر ادامه پیدا می کند
چرا ؟
چرا ما آدمها عادت کرده ایم همیشه بقیه را در غم خودمون شریک کنیم
چند وقت پیش مادر زنگ زد که فلانی شوهر دختر دایی عمه ات پدر اقبال همبازی قدیمی ات به رحمت خدا رفته مراسمش در فلان مسجد
بر قراره حتما بری ها وگرنه عمه گله می کنه !
گفتم مادر جان من باید کار و زندگی را رها کنم هفتاد کیلومتر رانندگی بکنم بروم برای مراسمی که هیچکسی را نه من می شناسم نه اونا من را !
گفت :
اقبال که پنجاه و پنج شش سال پیش که همبازیت بود را نمی شناسی ؟
بالاخره پایش را توی یک کفش کرد که باید بروی و بروی
بالاخره ما هم ساعت دو بعدازظهر کرکره را پایین زدیم رفتیم مسجد
همانطوری که حدس زدم چهره ی آشنایی را ندیدم
نیمساعتی نشستم وقتی به خونه رسیدم با چهره عبوس همسری روبرو شدم که با توپ پر
گفت : مگه قرار نبود که امروز خرید برویم
گفتم چرا ولی اینطور شد
حالا پا شو برویم
ولی مگه راضی شد
فردا به مادر زنگ زدم گفتم حاج خانم دیروز با این فاتحه بین من و حاج خانم دعوا انداختی
گفت :
مگه من فقط به تو گفتم به بقیه هم گفتم ولی هیچکدوم شون نرفتند خب تو هم نمی رفتی
دیدم حرفش واقعا منطقی است خب من هم نباید می رفتم
حالا باید بروم ناز همسر را بکشم تا از خرید شیطان پیاده بشه
این متن فوق العادست ینی محشره
دکتر علی شریعتی
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
دکتر علی شریعتی
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
دکتر علی شریعتی
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد..
دکتر علی شریعتی
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
دکتر علی شریعتی
بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
دکتر علی شریعتی