تلفن زنگ خورد یکی از بچه ها گوشی را برداشت نه نیستند خانم محترم می دونید که ایشان متاهل هستند
گوشی را قطع کرد پرسیدم کی بود گفت : حسین را می خواست منم بهش گفتم او متاهل است
جواب داد خب به خودش بگو
می دونستیم که حسین آدم هرزه ای است با توجه به اینکه زن و بچه داشت ولی دست از هرزه گی بر نمی داشت کافی بود زنش چند روزی مسافرت برود تا خانه را عشرتکده کند
همیشه فکر می کردم شاید عیب و ایرادی خانمش دارد ولی وقتی برای اولین بار دیدمش او را زنی با وقار و متشخص یافتم با توجه به جو آن زمان که اکثر خانم ها بی حجاب بودند حجاب ایشان کامل بود
تا اینکه یک روز یکی از بچه ها با عجله اومد و گفت : فکر کنم حسین باز گند زده یکی از همسایه ها گند را دیده و قرار است تمام زن ها جمع بشن جلو خونه اش تا با مدرک آنها را تحویل پلیس بدهند
همکارم فوری گوشی را برداشت و به خونه حسین زنگ زد و گفت اگه با کسی هستی ردش کن برود برنامه از این قرار است
تلفن همکارم به موقع بود و باعث شد که جلو گند بزرگتر گرفته بشود
فردا حسین را دیدم که همه اش اتاق را پایین و بالا می رفت و داستها شو بهم می مالید و می گفت آبروم رفت آبروم رفت
چند روز بعد خانمش از مسافرت برگشت خانم ها دم در به بهانه ای جمع شده بودند که تا به محض ورود خبرچینی بکنند
ولی بعد اطلاع رسانی با این حرف روبرو شدند که به شما هیچ ارتباطی ندارد زندگی و مشکل من است خودم می توانم حلش کنم
بعد ها شنیدم نتوانست مشکل را حل کند و کارشون به جدایی کشید
ادامه مطلب ...
سال هشتاد و سه به زیارت خونه ی خدا مشرف شدم عجیب دلم زیارت کربلا می خواست در قبرستان بقیع همان جایی که می گفتند محل دفن ام البنی است رو کردم بسمتش گفتم خانم پسرا معمولا از مادر حرف شنویی دارند دلم می خواد به زیارت کربلا بروم از پسرت بخواه که من را به طلبه
سفر مکه که به پایان رسید در اداره یکی از همکارها که تازه از سفر کربلا بر گشته بود باهاش صحبت کردم نحوه رفتن و مشکلات را همه پرس و جو کردم
بعد اعلام کردم من می خواهم کربلا برو م کی میاید ؟
یکی از بچه ها گفت : من می آیم در آن زمان اکثر مسافرت ها به عراق بدون پاسپورت و قاچاقی بود
همانروز دو تا بلیط گرفتم به مقصد مهران و شب حرکت کردیم
دو نفر پشت سر ما نشسته بودند که یکی شون اهل ایلام بود داشت با بغل دستی اش راجع به بازار آهن و خرید وفروش صحبت می کرد که یکی شون گفت من می خوام برم کربلا اونی که اهل ایلام بود
گفت پسر من فرماندار مهران است همان جا یک نامه نوشت و گفت این نامه را به پسرم که فرماندار است بده ایشاالله کمکت می کند
من به همکارم گفتم این آقا داره می رود کربلا یک نامه از همسفرش گرفت دوستم که روابط عمومی اش خوب بود بعداز ایلام رفت بغل دست اون آقا نشست و گفت ما هم می خواهیم برویم کربلا خوشحال می شیم با هم باشیم آن آقا گفت خیلی خوبه چون من دیابتی هستم نیاز دارم که بعضی وقتا بهم کمک بشه
به جمع ما در اتوبوس یک مداح هم پیوست
وقتی مهران پیاده شدیم واسطه ها دور برمون را گرفتند که ما را پیاده از مرز عبور دهند که مسافت آن تقریبا ده یازده ساعت آن هم پیاده روی بود
به پیشنهاد دوستم رفتیم فرمانداری و همان نامه را به فرماندار دادیم گفت تنها کمک من به شما این است که شما را با معاندین عراقی بفرستیم کف دستمان یک مهر زدند و گفتند با هیچ کس حرف نمی زنید و با اتوبوس راهی مرز مهران شدیم
موقع عبور از مرز که مسافتی حدود دو سه کیلومتر بود را پیاده با انبوه جمعیت طی کردیم بین راه با یک خانواده هم آشنا شدیم که مسلط به زبان عربی بودند و با چند جوان که جز کادر قوه ی قضیه بودند نیز همراه شدیم از مرز که رد می شدیم نیروهای ایران هی گفتند کجا می روید ما اصلا جواب ندادیم با تعجب گفتند اصلا جواب ما را هم نمی دهند
هر جا جلومون را می گرفتند کف دست مهر خورده را نشان می دادیم
بعد خروج از مرز یک راننده عراقی اومد گفت کربلا ما هم گفتیم بله گفت دنبال من بیایید
از گیت باید می رفتیم ولی او ما را از پشت گیت برد عراقی ها می گفتند پاسپورت ولی او بدون حرف راه می رفت ما هم دنبالش
هر ایست و بازرسی هم که بر می خوردیم آن همسفر که زبان عربی بلد بود دخالت می کرد و راه را برایمون باز می کرد
ساعت تقریبا هفت هشت شب بود در جلو حرم حضرت ابوالفضل به خونه زنگ زدم که الان بین الحرمین هستم
تقریبا چهار روز عراق بودیم هر روز همان راننده دنبال ما می آمد و به اماکن مذهبی می برد و شب به کربلا باز می گرداند
بعد اتمام مسافرت وقتی حساب کتاب کردم دیدم کل هزینه به بیست هزار تومان هم نرسید
یواشکی اشاره کر د گفت بیا کارت دارم
گفتم : ها خیره
سرش را پایین انداخت و من من کنان گفت :
بیست تومن داری بهم تا سر برج بدی آخه تصادف کردم ماشین را می خوام بدم صافکاری
البته چون باهاش رو در بایستی نداشتم گفتم مرد حسابی خب از خانمت بگیر الحمدالله شما هم دو ترکه هستید
دو ترکه اصطلاحی بود که همکارها به کسانی می گفتند که زن و شوهر شاغل بودند
گفت : بهش گفتم اما کاشکی نمی گفتم
جلو بچهها برگشت گفت بیا پام را ببوس تا بهت قرض بدم
حسابی جلو بچهها خیطم کرد
من هم گفتم به همین خیال باش می رم نزول می کنم منت ترا نمی کشم
حالا اگه داری بده تا کارم راه بیفته
بهش پول را دادم و او هم دسته چک را در آورد و یک چک بیست تومنی برای سر برج نوشت و دستم داد
البته من با او رفت و آمد خانوادگی داشتم خانمش هم زن بساز و خوبی بود نمی دونم چرا آن حرف را زده حتما دل پر خونی از این رفیقم داشته
ولی رفیقم هم آدم خانواده دوستی بود
سال ها از آن قضیه گذاشت و دوستی ما ادامه داشت الحمدالله وضع مالی اش هم خوب شد
یک روز بهش گفتم راستی اون داستان چی بود لبخند تلخی زد و گفت به لطف خدا تا الان در مانده نشده ام تا دو با ره بهش رو بزنم انگار آن روز هم خدا دلش برایم سوخت بار ها شده بهش پول قرض داده ام ولی هرگز ازش قرض نکرده ام ولی تا آخر عمر زخم آن در دلم هست
مرتب لب های را با دندان می گزید و دندان ها را از سر خشم بهم فشار می داد که چرا اینقدر به او و خانواده اش ظلم کرده است
همین طوری زندگی اش را در خاطراتش زیر و رو می کرد مظلومیت مادر و زحمت هایش و آن سرفه های شدید و گاه خون آلود بر قلبش سنگینی می کرد
حرف های دایی اش را یکی یکی مزمزه می کند که گفت : احمد من حق شما را خوردم حقی که باید به مادرت می دادم را زیر پا گذاشتم حالا می خواهم که مرا ببخشید .
مادر احمد برای گذاران زندگی شون در خونه ها کار می کرد بسیار هم منصف و دلسوز بود یکبار در موقع جابجایی به کمک ما اومد بود
از دو هزار تومانی که ما بهش دادیم فقط پانصد تومان برداشت و گفت این مزد من است
کار در منازل همراه با استفاده از مواد پاک کننده و سفید کننده باعث شده بود که مرتبا سرفه های شدید بکند به طوریکه من را هم به مسلول بودنش مشکوک کرد .
احمد احساس می کرد که با هیچ وسیله ای نمی تواند خود را آرام کند حس انتقام مثل خوره به جونش افتاده بود که چطور دایی اش راضی بود آنها در فقر و فلاکت زندگی کنند آنوقت او و زن و بچه اش در آسایش باشند مخصوصا الگو های رنگارنگ زن دایی اش او را ببشتر مصمم می کرد
با قدم های مصمم در حالیکه دسته ی کلت را فشار می داد او را بسمت خانه ی دایی اش کشاند زنگ را که زد دایی اش در را باز کرد با صدای انفجار گلوله دایی نقش بر زمین شد و به دنبال آن زن دایی هم در خون اش غلطید تنها دختر دایی اش توانست خودش را نجات بدهد و فرار کند
در دادگاه چیزی برای گفتن نداشت اسمش تیتر روزنامه ها شده بود
که پسر ی که دایی و زن دایی اش را کشت به اعدام محکوم شد
خاطره ی دیگر
در اون جمع آقایی بود که پدرش چند ماه پیش فوت کرده بود
اصرار کرد که اگر می شود روخ پدرش را احضار کند
دو باره دور میز نشستیم و همان درخواست ها تکرار شد بغل دستی من دو باره به حالت خلسه رفت و بین صحبت هاش مرتب می گفت زنم
زنم زنم
نشون می داد که برای خانمش نگران است
بعد ها پرسیدم چرا این حرف را مرتب تکرار می کرد
گفتند : بچه ها به مادرشون زیاد نمی رسند و او کاملا تنها مانده است
ظاهرا بچه ها برای پدرشون حج خریده بودند که از او در باره ی حجش سئوال شد جواب داد کمکم کرد کمکم کرد
بعد ها که با اون آقای که احضار روح می کرد کمی خودی تر شدیم سئوال کردم ما هم می توانیم اینکار را بکنیم
جواب داد می شود ولی اگر تسلط نداشته باشید ممکن است دچار ارواح خبیثه بشوید و رهایی از آن تقریبا غیر ممکن است
ازش سئوال کردم این کار را از کی و چگونه آغاز کردید
توضیح داد که در جوانی به این امر خیلی علاقه داشتم ابتدا با دوستان به قبرستان می رفتیم اونهم در شب در مقبره های متروکه
یک بار که در حال احضار روح بودیم درست مثل فیلم های خانه ی ارواح در ها به هم می خورد و پنجره ها باز و بسته می شد به طوریکه
فرار را بر قرار ترجیح دادیم
دوستان می گفتند تعداد زیادی مار در منزل نگه داری می کند که با نیروی هیپنوتیزم آنرا را می خواباند
و یا با چشم دوختن به چشمان جانوران آنها را هیپنوتیزم می کند
البته ایشان سه ازدواج ناموفق داشت علتش این بود که همسرانش بعد یک مدت دچار بیماری اعصاب می شدند
اولین همسرش دستیارش بود که همیشه بصورت مدم در جلسه ها حاضر می شد
همسر سومش را که من دیدم کاملا متوجه نا متعادل بودنش شدم که اصرار داشت در آن جلسه حضور پیدا کند ولی شوهرش خواست که جلسه را ترک کند او هم درست مانند آدم های بی روح بدون حرف جلسه را ترک گفت
وقتی جلسه تمام می شد مدم را با زدن یک بشگن در مقابل صورتش بیدار می کرد ولی مدم اصلا چیزی به خاطرش نمی اومد