آنروزها اینطور بود و شاید هم امروز همینگونه باشد. کودکانی هستند و بودند که تا تابستان از راه میرسد و میرسید به زور خانواده یا به میل شخصی شروع به کاسبی میکنند و میکردند به اصطلاح کمک خرج خانوداده میشوند و میشدند!
۹ ساله بودم که تابستان سینی بامیه زولبیا و کیسه پشمک به دوش در کوچه ها به تمرین زندگی مشغول بودم.
مادرم سپرده بود زیاد از کوچه خودمان دور نشوم. گمانم آن چند روز همه ی کوچه ها صدای کودکی را که سعی میکرد کمی از توی گلو فریاد بزند " بامییییییه و زولبیااااااااااااااا و پشمک پشمک را شنیده باشند" دختری از من بزرگتر در دو کوچه آنطرفتر خانه داشتند. یادم هست از من پشمک خرید و من موجودی نداشتم بقیه پولش را پس بدهم. به او گفتم که دو سه ریالی را که باقی مانده است را تا ظهر میاورم و به او پس میدهم.
اما هرگز این کار را نکردم.
آن کوچه هنوز هست.
اما آن دختر نیست.
آن چند ریال و آن طلب هنوز اما یادم هست.
** دوستی عزیز تذکر داده است که محل را باید در جمله ی بالا تصحیح شود. از این همه دقت ممنونم (حسابی ممنونم)