خدا یک نماد برای انسان قرار داد و اونم یک درخت بود تو ی بهشت و یک میوه ی ممنوعه
به آدم هم گفته شد از اون نخور
آدم هم مثل ما آدما به حرف خدا گوش نداد و از اون میوه ی ممنوعه خورد هم خودش را بیچاره کرده و هم نسل بعداز خودش را
کاشک می شد یک طوری دور و ور این میوه ی ممنوعه را ما خط می کشیدیم بهش نزدیک نمی شدیم
وقتی داشتم زیارت عاشورا را زمزمه می کردم
یک دفعه یاد اون قرآن خونای سر مزار افتادم
وقتی قرآن را می خونن یک چشمشون هم به دست طرف است
که کی از جیبش بیرون میاد
احساسم را لابلای اون موج ها و نی ها و پشت اون دیواره های بلند
بین صورت های افتاده
بین شعار های نوشته به پیشانی
سال هاس که گم کرده ام