بعد از مدت ها سری به پارک نزدیک خونه زدم پارک را دو سه دور چرخیدم
رو ی بعضی از صندلی ها سه چهار تا پیرمرد را دیدم که دوتاشون مشغول بازی تخته نرد بودند و بقیه هم چشم به مهره ها داشتند که چی می آید یاد سخن اون بزرگ افتادم که زندگی مثل بازی تخته نرد هست هم مهارت می خواهد و هم شانس من که مهارتش را نداشتم
زیر یکی از اون آلاچیق ها هم یک تعداد دیگر نشسته بودند و باقیمانده ی خاکستر خاطراتشون را زیر رو می کردند شاید چیزی باقی مانده باشد که هنوز روایت نکرده باشند ولی این جستجو فقط فقط بصورت قهقهه های بود که از ته دل نبود
گوشه دیگر پارک مردی نشسته بود و با گوشی اش صحبت می کرد و خلاء تنهایش را با اون طرف پر می کرد و پس از چند دقیقه باز هم شماره ی دیگر و حرف های تکراری هوا چطور است اینجا خنک است اونجا چطور است
روی یکی از نیمکت ها نشستم مدت ها بود که آسمان را ندیده بودم دنبال ستاره ها چشم می گردوندم تا شاید ستاره خودمون که از بچه گی ها با او انس پیدا کرده بودم ببینم ولی مثل اینکه اون ستاره مدت هاست گم شده است