دختر اولی چند روز دیگه تولدش بود
گفت می خوام برم پوتین ارزان قیمت بخرم
گفتم خب برو یکی خوبش را بخر
گفت فعلا دستم خالی است
کادو تولدش را به حسابش زدم
گفتم برو اونی که دلت می خواد بخر
رفت یک پوتین بلند خرید با یک ساعت مچی
هم قدم شمار دارد و هم ضربان نبض را می شمارد و هم اگه گوشی زنگ بخورد هشدار می دهد
دختر دومی گفت
خوبه که کار می کند
رفته ساعت خریده است
گفتم چند خریده گفت : هشتصد
هشتصد به حسابش زدم
گفتم تو هم برو بخر
اولش گفت چرا زدی ؟
بعد رو کرد به دخترش گفت می خوای از ساعتهای خاله برایت بخرم
سلام بر شما،


...

دختر اولی یعنی مامان قندعسل
دختر دومی،مامان خانم خانومآ

چه به فکر دختر خانومش هست
می دونه که خیلی حساسِ،ازش پرسید.

بعد ها.خاله همون النگوها را فروخت و یک تومن باباگیان به اش قرض داد.۴۰۰ متر زمین خرید.که همین کنار خودمان ،برای پسرهاش خانه بسازد..،



دست شما درد نکنه،خدا به شما سلامتی و طول عمر باعزتِ توام خیر و برکت و عاقبت بخیری ببخشه
تولد دختر اولی مبارک باشه
جسارتا
پوتین بلند،اینجا نزدیک دوتومنِ.
آخی
مامان من ام،اردی بهشت ماهیِ.خاله جان مرحوم،یه سال ازش کوچک تر بود.خرداد ماهی بود.مامان هرچه می خواست بخره.اول به خاله میگفت،یا وقتی ام می خرید،خاله جان بر می داشت.پول اش را اگه داشت،همون موقع کنار میگذاشت.اگه نه،..بعدا بر می گرداند.
رفته بودند چند تا النگو بخرند.بعد چند تا شد ۶ تا.مامان به اش گفت.من پول همرام هست.خلاصه ۱۲ تا النگویِ ریز و ظریف خریداند وبرگشتند.بعد خاله جان کم کمک،پول را برگرداند.البته که.پول چوپان بود
بگذریم.
پس مامانِ قند عسل آذرماهی است
سلام
آره آذرماهی است
البته هم دیرتر ازدواج کرد و هم دیر بچه دار شد
من دلم برای دومی سوخت که با حسرت گفت : او هم دلش برای دخترش سوخت
قضیه خاله شما مثل خرید فرش ما است
رفتیم بازار جوراب بخریم
دو تا فرش نه متری و دو تا قالیچه خریدیم
جای شما سبز،عصر دی روز به اتفاق دادا و سارا،عصرانه می خوردیم.که یهو سارا گفت.یکی رو ایوان جناب سرهنگِ.بدو بدو رفتیم پشت پنجره.دیدیم خود صاحب خونه اس.به سلامتی تازه از تهران رسیده.من یاد شما افتادم.ماشاءالله اونقدری که جناب سرهنگ تمیز و زبروزرنگِ،یاد آور شما می شه.بمحض آمدن.ایوان رو آب جارو کشید.قالیچه سرخ و زیبایی پهن کرد و
تنها نباشه.ولی معلومه جناب سرهنگ داره حالشُ می بره.مستقل و منظبتِ


گوش می سپاره.


الهی همیشه سلامت و برقرارباشید و

بعد خوراکی هاش رو از توماشین درآورد و گذاشت رو ایوان.
حاج خانم ایشان.اصالتا تبریزیِ و بزرگ شده ی تهران.از اون حاج خانم های خیلی محجبه و سنگین وزنِ.اونقدری که،به زانوهاش آسیب زده.با اینکه سن و سالی ام نداره.با واکر راه میره...اینه که ،جناب سرهنگ،اکثرا تنهایی میاد ولایت پدریش.
بابا گیان میگه،جناب سرهنگ.باید یه زن محلی هم بگیره
حالا از صبح تا حالا،فرش شسته،در و پنجره پاک کرده.پرده ها و..،داره خونه تکونی می کنه.
می دونید؟اون وقتی که.روی ایوان به نماز می ایسته،من بازم یاد شما می افتم..قشنگ و مرتب نماز می خونه.بعد یه چای لیوانی خوش رنگ، برا خودش می ریزه و
فکر می کنه و
به صدای پرنده ها
چه شما در بلاگ اسکای،چه جناب سرهنگ در خونه باغ؛همسایه خوب نعمتِ والا
باشند.
با درود
سپاس از مقایسه با جناب سرهنگ
این چند روزه آنقدر اداره ها را بالا و پایین کرده ام و ایستگاههای قطار شهری را که بعضی هاش پله برقی نداشت را طی کرده ام که واقعا زانو ها را باید به جراح سپرد
در مسجد هم یک جناب سرهنگ داریم قد بلند و خوش آدم البته از من باید مسن تر باشد
چایی سرو می کند و بعد استکانها را جمع می کند احتمالا می شویند
ماشاالله خیلی راحت دو زانو می نشیند و نماز می خواند
در حالیکه من برای سلام باید مثل خمیر تلپ بشم