باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

یاد یاران

دوره ی آموزش سربازی که تمام  شد قرعه ی  نام من را خدمت در یکی از پاسگاههای ژاندارمری مرزی با عراق  قرار داد

از آنجا که شور   و غرور جوانی  در سر داشتیم

می خواستیم مملکت را با آن هشت روی بازو مون سر و سامان بدهیم و جلو غارت بیت المال را بگیریم 

اولش از رییس پاسگاه شروع کردیم  که شما حق پرسنل را نمی دهی و از کمپوت  گرفته تا برنج و روغن و گوشت را بالا می کشی  تازه قاچاق هم رد می کنی 

سرکار استوار رییس پاسگاه گفت خب من رد می کنم تو برو بگیر 

ما هم فردا صبح علی الطلوع چهار پنج نفر را برداشتیم  و  رفتیم گشت  تا به خیال خام خود قاچاق را با قاچاقچی کت بسته تحویل عدالت دهیم قاچاق را  که نگرفتیم هیچ گرما زده و درب و داغون برگشتیم

دوستم صدایم کرد و گفت خسته نباشی  رفیق ! تو رفتی ولی خبر به قاچاقچی ها داده شد امروز تعطیل کنید 

یک روز 

استوار صدام کرد و  گفت اینطور که فکر می کنی نیست والله به  من هم  کم میدهند

بعد از شش ماه منتقل شدم به هنگ و ستادی شدم تازه  آنجا فهمیدم چه خبره 

فرمانده هنگ را بعد مدتی به جرم دزدی گرفتند پشت سرش فرمانده ی ژاندارمری تیمسار فرخ نیا هم دستگیر شد 

الان که به آن دوران فکر می کنم میگم شانس آوردیم همان هشت روی بازوی ما را هم نگرفتند

قصه  ی دوم

معلمی داشتیم در زمان رژیم سابق بسیار  حزب   اللهی امروزی 

یک شب دزد خانه اش را زد و سر کلاس درد دلش باز شد کلی انتقاد از زمین و زمان که امنیت نیست یک شب خونه که نباشی  خونه با اموال به تاراج  می رود  همین انتقاد ها کار دستش داد و زندانی سیاسی شد 

انقلاب که پیروز شد  یک مدتی فرماندار یکی ازشهرستان ها شد

خیلی دلم می خواد دوباره او را ببینم که در باره دزدی ها و اختلاس های الان چه نظری دارد 

نظرات 3 + ارسال نظر
بهمن 1395/02/23 ساعت 19:58

جالبه ، منم جوون که بودم میخواستم دنیا رو عوض کنم البته بدون هشت ِ روی بازو ...
فکر میکردم میشه با دنیا درافتاد و اونو اصلاح کرد . فکر میکردم وقتی نمازم کمی با اخلاصتر شد حتمن دنیا خوب میشه ... زهی خوش خیالی ...
شانس آوردی موقع گشت دنبال قاچاقچی ها به فنا نرفتی ...
منم توی سربازی ، توی سپاه ، با یکی از مسئولین درگیر شدم . اون برادر خودکارش رو نشونم داد و گفت هرچی که بالا بری با همین خودکار میکشمت پایین ...

سلام
واقعا حرف قشنگی زده
هر چقدر بالا بروی با همین خودکار پایینت می کشند

من که دیگه دست از مبارزه کشیدم فقط دامن خودمو بالا گرفتم تا تو این لجن آلوده نشه

بالاخره آدم کم می آورد

Baran 1399/01/21 ساعت 23:12 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سوم دبستان بودیم.معلم درس فارسی می خواند.بغل دستی ام درگوشی گفت،دیشب لباسای خواهرم دزدیده شد.گفتم،جدی؟ولبخندِ مایل به نیش خندم گرفت.معلم سربلند کرد و
شاگرد را<-چون بدید و
گفت.بگو مام بخندیم.
از جا برخاستیم و
گفتیم،
اجازه آقا؟دیشب خونه ی سهیلا اینا دزد زد.
گفت،خوب؟این کجاش؟نیشِ تا بناگوش باز داشت؟
گفتم،
اجازه؟
همین جور که،ابرهام رو به سمت چپ مایل می کردم،گفتم،دزد لباسای خواهرشو برد.
مکث کرد.انگار تو ذهنش جمله ام رو،باحرکت ابرو تجزیه تحلیل کردو،یهویی زد زیر خنده.

فقط خداوندمیتواند این کشور را از دست دزدان و
ددان نجات دهد

دیروز مطلبی خوندم که دختر دوازده ساله ای در یکی از شهرستان های استان ایلام به علت تنگدستی خودکشی کرده است
قبل از اقدام توان لباسهای مندرس خود را سوزانده بود که این فقر به دختران دیگر نرسد
من از آدم بودن خودم خجالت کشیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد