باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

بحران مالی

تخلیه آپارتمان با آن همه مشکلات یک طرف جمع کردن پول پیش مستاجر و دادن قسط های عقب افتاده که باید مستاجر می داد و در عرض یک سال پرداخت نکرده بود و هزینه ی آب و برق و دیگر اقساط هم از سوی دیگر با وضعیت اقتصادی و بحرانی روزگار بعد جنگ  إ  هم از سوی دیگر فشار مادی زیادی به ما آورده بود قصد فروش آپارتمان را نمودیم ولی آپارتمان ویرانه را کسی حاضر بود بخرد ؟ بابت تعمیر و نقاشی هم به همه رو زدیم  از خواهر برادر و مادر بگیر همین طور تا وابستگان همسر که خود من زیاد تمایل به قرض کردن از آنها را نداشتم 

همسرم پیشنهاد کرد که از یکی از همکارانش مقداری قرض بگیرد با توجه به اینکه رابطه ی خیلی خوبی داشتند علاوه بر همکار بودن همکلاسی هم بودند درخواست یک قرض سه چهار ماهه نمود ولی با جواب سر بالایش روبرو شد مگر من میلیونر هستم  إ

به هر دری می زدیم درها بسته بود تا اینکه یک روز در حال استحمام گفتم خدایا همه در ها بسته است من هم غسل می کنم برای باز شدن این درها  

از این فکر خنده ام گرفت ولی خودم به خودم نهیب زدم مگر برای خداوند سخت است دری را بگشاید 

چند روز از این ماجرا  گذشته بود که یکی از همکاران زنگ زد .  پاسپورت داری ؟ گفتم آره گفت سریع امروز برسان قرار است برای  یک ماموریت  چند روزه  به روسیه بروی  

کل ماموریت ما شش روز شد و حق ماموریت دریافتی درست برابر با کل بدهی ها ی ما شد نه یک ریال کمتر و نه  یک ریال بیشتر 


نظرات 3 + ارسال نظر

همیشه همینطوره خدا دقیقا وقتی از همه دنیا نا امید میشیم دست به کار میشه و در یک چشم بهم زدن مشکلو حل می کنه:))

غریبه 1394/10/29 ساعت 19:47

بحران مالی
بهمن <bjahi1390@gmail.com>
خوب حرفی زدی !
از این ببعد هر وقت مشکل مالی داشتم میرم غسل میکنم
ولی خودمونیم گاهی اوقات هم خدا خوووب با بنده هاش شوخی میکنه ...
و چه شوخی از این قشنگتر که همون قدر بهت داده که نیاز داشتی ، نه یه ریال کمتر و نه یه ریال بیشتر ...

دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴ @ ۰۱:۳۶ ب.ظ علامت نخوانده بزن

جریان بهلول و فروش بهشت را که حتما شنیده ای ؟

نه ، نشنیدم ! خوشحال میشم برام تعریفش کنی ...
ضمنن یه نکته . وقتی به دلیل کندی سرعت اینترنت نتونم کامنتم رو توی بخش نظرات ارسال کنم مجبور میشم اونو از طریق " تماس با من " وبلاگ براتون ارسالش کنم . شما هم اونو کپی میکنی و توی بخش نظرات پستتون منتشرش میکنی ، همین کاری که الان کردی .
فقط باید اونجا به جای اسم غریبه بنویسی " بهمن " که همه چی ردیف بشه
ببخش از بیان این نکته ...

سلام ممنون از راهنمایی تون دقت به آن قسمت غریبه نکرده بودم
روزی زن هارون رشید بهلول را دید که گل بازی می کند گفت چکار می کنی گفت بهشت می سازم گفت از بهشت چیزی می فروشی گفت به این بها زن هارون الرشید پول را داد و شب خواب دید در یک باغ بزرگ قرار دارد و بهش گفتند این همان بهشتی است که از بهلولی خریده ای
هارون الرشید متوجه شد و بهلولی را احضار کرد و گفت تمام بهشتت را می خرم بهلولی جواب داد نمی فروشم گفت به همسرم فروختی گفت او ندانسته خرید ولی تو می دانی که چه می خری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد