باشماق

اجتماعی - انسانی

باشماق

اجتماعی - انسانی

کربلا

سال هشتاد و سه به زیارت خونه ی خدا مشرف شدم عجیب دلم زیارت کربلا می خواست  در قبرستان بقیع همان جایی که می گفتند محل دفن ام البنی است رو کردم بسمتش گفتم خانم پسرا معمولا از مادر حرف شنویی دارند دلم می خواد به زیارت کربلا بروم از پسرت بخواه که من را به طلبه 

سفر مکه که به پایان رسید  در اداره یکی از همکارها که تازه از سفر کربلا بر گشته بود  باهاش صحبت کردم نحوه رفتن و مشکلات را همه پرس و جو کردم 

بعد اعلام کردم من می خواهم کربلا برو م کی میاید ؟

یکی از بچه ها گفت : من می آیم  در آن  زمان  اکثر مسافرت ها به عراق بدون پاسپورت و قاچاقی بود 

همانروز  دو تا بلیط گرفتم به مقصد مهران و شب حرکت کردیم 

دو نفر پشت سر ما نشسته بودند که یکی شون اهل ایلام بود داشت با بغل  دستی اش راجع به بازار آهن و خرید وفروش صحبت می کرد که یکی شون گفت من می خوام برم کربلا اونی که اهل ایلام بود 

گفت پسر من فرماندار مهران است همان جا یک نامه نوشت  و گفت این نامه را به پسرم که فرماندار است بده ایشاالله کمکت می کند 

من به همکارم گفتم این آقا داره می رود کربلا یک نامه از همسفرش گرفت دوستم که روابط عمومی اش خوب بود بعداز ایلام رفت بغل دست اون آقا نشست و گفت ما هم می خواهیم برویم کربلا خوشحال می شیم با هم باشیم آن آقا گفت خیلی خوبه چون من دیابتی هستم نیاز دارم که بعضی وقتا بهم کمک بشه 

به جمع ما در اتوبوس یک مداح هم پیوست 

وقتی مهران پیاده شدیم واسطه ها دور برمون را گرفتند که ما را پیاده از مرز عبور دهند که مسافت آن تقریبا ده یازده ساعت آن هم پیاده روی  بود 

به پیشنهاد دوستم رفتیم فرمانداری و همان نامه را به فرماندار دادیم گفت تنها کمک من به شما این است که شما را با معاندین عراقی بفرستیم کف دستمان یک مهر زدند و گفتند با هیچ کس حرف نمی زنید و با اتوبوس راهی مرز مهران شدیم 

موقع عبور از مرز که مسافتی حدود دو سه کیلومتر بود را پیاده با انبوه جمعیت طی کردیم بین راه با یک خانواده هم آشنا شدیم که مسلط به زبان عربی بودند و با  چند جوان که جز کادر قوه ی قضیه بودند نیز  همراه شدیم از مرز که رد می شدیم نیروهای ایران هی گفتند کجا می روید ما اصلا جواب ندادیم با تعجب گفتند اصلا جواب ما را هم نمی دهند 

هر جا جلومون را می گرفتند کف دست مهر خورده را نشان می دادیم 

بعد خروج از مرز یک راننده عراقی اومد گفت کربلا ما هم گفتیم بله گفت دنبال من بیایید 

از گیت باید می رفتیم ولی او ما را از پشت گیت برد عراقی ها می گفتند پاسپورت ولی او بدون حرف راه می رفت ما هم دنبالش 

هر ایست و بازرسی هم که بر می خوردیم آن همسفر که زبان عربی بلد بود دخالت می کرد و راه را برایمون باز می کرد 

ساعت تقریبا هفت هشت شب بود در جلو حرم حضرت ابوالفضل به خونه زنگ زدم که الان بین الحرمین هستم 

تقریبا چهار روز عراق بودیم هر روز همان راننده دنبال ما می آمد و به اماکن مذهبی می برد و شب به کربلا باز می گرداند 

بعد اتمام مسافرت وقتی حساب کتاب کردم دیدم کل هزینه به بیست هزار تومان هم  نرسید 

کربلا,امام حسین,عاشورا

نظرات 3 + ارسال نظر
فریبا 1394/08/27 ساعت 09:16

سلام
واقعا قاچاقی رفتید خیلی کار خطرناکیه ممکن بود کشته بشید
ما هم یک فامیل سببی کرد داشتیم که دایی هاش تو عراق زندگی می کردند می گفت می تونه راحت ما رو ببره و برگردونه بدون هیچ مدرکی اما هیچوقت اعتماد نکردیم الانم رابطه سببی مون هم گسسته شده فکر کنم اینجور سفر رفتن مناسب خانمها نباشه من پرسیدم سفر هوایی برای هر نفر یک و سیصد میشه فقط دعوتنامه است که ان شاالله خود امام صادر می کنه

خب داستان مربوط به ده سال پیش است الان بهترین و کم هزینه ترین اش همان سفر هوایی با تور است
خیلی دلم می خواد بعد ماه صفر بروم ایشاالله که قسمت بشود

بهمن 1394/10/15 ساعت 19:49

ایول به کربلائی خودمون .
واقعن خوب دل و جراتی داشتی عامو ...
ولی حق به جانب شماست وقتی آقا بطلبه هیچکی نمیتونه مانع بشه ...
انشاالله هرچه زودتر دوباره طلبیده بشین ...
اصلن انشاالله قسمت بشه باهم بریم زیارت آقا...

حسین 1396/09/11 ساعت 19:06

واوای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد